وقتی رسیدم خونه دیدم مادرم حالش خوش نیست. پهلو درد شدیدی داشت. واقعا نمیتونستم روی پاهام بند بشم، نه اینکه خوابم بیاد یا جسمی خسته باشم. نمیتونستم دیگه تو این دنیا باشم، باید میرفتم تو اتاقم و از همه دنیا جدا میشدم. 
گفتم:ننه جوراب کن که بریم دکتر، اما ایشالا چیزی نیست.
رفتیم. خسته خسته. وقتی رسیدم روی نیمکت های بیمارستان نشستم تا نفسی تازه کنم. دیدم یه خانواده یا شایدم طایفه پرجمعیت اومدن تو بیمارستان و همه گریه میکردند. یه خانمی خاک های باغچه درمانگاه رو چنگ میکرد میپاشید روی سرش و میزد به سینه اش. صداش دیگه بالا نمی آمد. از ته حلقش میگفت:چرا اینجوری کردی با خودت؟
دیدم یه پسری سراسیمه اومد در اورژانس، نعش یه دختر خانم حدودا 20 ساله روی دستهاش بود. پسر هیچ حرفی نمیزد، گریه نمیکرد حتی. مثل مومیایی شده بود، رنگش مثل گچ.
داشتن دستگاه گوارش دختر رو شستشو میدادند که مادر گفت: ننه دردم یادم رفت، پا شو بریم قربونت.

یه لحظه میخواستم هرچی دور و برم بود رو نابود کنم. این چه گه کاریه؟ چه حماقتیه؟ اگه عاشقی، برو عاشق ننه ات شو. اگه مریضی روانی و افسردگی داری برو پیش روانکاو. اگه فقیری کمتر بخور، بیشتر کار کن. این چه گه کاریه؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها