امروز قبل از کلاس به کتاب فروشی رفتم و تاریخ بیهقی را گرفتم. شوق فراوانی برای خواندن آن داشتم که با داستان این پست که در ادامه خواهم گفت میلم چند برابر هم شد. در اتوبوس کتاب را باز کردم و تفننی چند خطی از آنرا خواندم. به مطلب جالبی برخورد کردم که در زیر نقل به مضمون میکنم. دلیل آن هم که مطلب را کامل نمی آورم این است که حجم زیادی دارد و از حوصله وبلاگ خارج است ولی ترس آنرا دارم که مرحوم بیهقی را بیازارم. در هر صورت داستان از این قرار است که:

گروهی از نزدیکان و ملازمان خدمت یعقوب لیث صفاری رسیدند اما احترامات خاص درگاه ایشان را به جا نیاوردند. والا حضرت هم رنجید و عذر ایشان را خواست که چرا احترام و اکرام نکردید؟ آن گروه عرض داشتند که اگر امان بدهید میگوییم. یعقوب امان داد و آنها گفتند ما از نزدیکان دولت و شوکت طاهری هستیم و از خدمت آنها اجر و صله بسیار یافته ایم. ناروا باشد که حتی اگر گردنمان را بزنند تملق دیگران را بگوییم. یعقوب آنها را گرامی داشت و معتقد بود آنها مردمانی پاک و آزاد هستند. 


بله. چرا جلوی هر کس و ناکس خودمان را بی ارزش میکنیم و تملق میگوییم؟ عزت ما در برابر پاچه خواری افزوده میشود یا به طور کل از بین میرود؟ چرا به جای تملق همدلی نمیکنیم؟ مهربانی، دوستی، صلح و صفا بهترین راه بدست آوردن دل دیگران است. چرا چرب زبانی میکنیم و خشک روانی را به خودمان تحمیل میکنیم؟

توحید، که در همه ادیان الهی رکن اصلی است همین معنا را شامل میشود. یعنی بشر ناطق درک کند که فقط و فقط یک خدا وجود دارد. فقط یکی. و قطعا به هم او باید سجده کرد، باید پیشانی بر خاک نهاد. فقط یک خدا.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها