مشتاقٌ الیه



به نام خدا.

هیچوقت از اینکه دیگران نوشته هایم را بخوانند خوشحال نمیشدم. اصلا از تکنولوژی هیچوقت خوشحال نمیشوم که مثلا بخواهم نوشته برای دیگران بفرستم یا هر چیز دیگری. اما به قول یکی از دوستان دوره غارنشینی تمام شده و ما نسل دیگری از انسان ها هستیم که جز خوردن و خوابیدن نیاز مبرمی به پاره ای از ارتباطات اجتماعی هم داریم. و البته من وبلاگ نویسی را از بین تمام شبکه های مجازی مطمئن تر و سنگین تر میدانم. 

در هر صورت امیدوارم شوق این نوشتن ادامه پیدا کند. مقدم همه عزیزان را گرامی میدارم، تصدق خاطرتان، تنتان سلامت.


با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن.

بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟

گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.

اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه کشیدم. گفتم: گریه نداره که پیرمرد، مرگ حقه، منم یه روز میمیرم. بذار یه چایی نعنایی بیارم بخوری حالت جا بیاد. 

دستش را به ابرویش کشید و آب دهانش را به سختی پایین داد. گفت: از اعصابه، میبینی دستام میلرزه؟ همش از اعصابه. صبح از خونه میام بیرون نگاه میکنم ببینم آفتاب کجا میره. ساعت چنده حالا؟

گفتم: چهار و نیم. میخوای یه چایی دیگه برات بیارم؟

سرش از بی اعصابی لرزید و گفت: خدا حجی رو بیامرزه. یه هو دیدی منم آفتاب غروب مردم. پسر حجی، ساعت چهار و نیم آفتاب غروب کرده؟

گفتم: ای امان پیرمرد! آفتاب ما هم یه روزی غروب میکنه.

من به کلی کلاسم را فراموش کردم. فراموش کردم که دیر شده است، زمان کافی ندارم. گرم صحبت با پیرمرد بودم. واقعا این زندگی ها چه بلایی بر سرمان آورده است؟ چقدر سیاه بخت شده ایم! دیگر ذهنمان به جایی قد نمی دهد، رو به زوالیم.

پی نوشت: این هم برای خودم، که اگر روزی افتادم سینه قبرستان، قلبم در سینه دیگری بتپد. قلبی که یک روزی با پیرمرد همسایه خوش مشربی کرده، قلبی که پر از مهر باشد هرگز نخواهد مرد.


کنکور عزیز من، وای که ذوب در رگهای منی!

انقدر تعجب میکنم بعضیها ادای آدمهای گنده و همه چیزفهم را در می آورند و از رتبه کنکور و فانتزی های فلان دانشگاه و لاو تردنها برای پزشکی حرف میزنند. وای بر شما!

به جایی رسیدم که پدرم داد میکشد و میگوید: دیپلم هم که نگرفتی!


مدت هاست به این فکر میکنم که چرا گاهی توانایی کنترل خشم ندارم. اصولا هیجانات آدمی وقتی سودبخش است که در اختیار او باشد. خشم، ترس، شهوت و خیلی از چیزهای دیگر برای خیلی از ماها قابل کنترل نیست. و این واقعا برای من سوال هست که چرا روحم آنقدر تنزل کرده که گاهی از کوره درمیروم. چرا گاهی خسته میشوم، بیقرار میشوم؟  از خودم که فاصله میگیرم، خودم را که از بالا نگاه میکنم میبینم باید تغییر پیدا کنم. باید عوض بشوم. یکی از عواملی که انسانهای امروزی به هم ریختگی های مدام رو تحمل میکنند همین هست که هیجانات ما از اختیار خارج شده است. باید عوض بشویم، تغییر پیدا کنیم.
*امشب دختربچه ای را دیدم که کیسه ای بزرگتر از قدش را روی زمین میکشید و خسته و کوفته پیش میرفت. پنج سال هم نداشت. موهای بیرون افتاده از زیر روسری اش را پنهان میکرد و قرص صورتش از زیر آنهمه سیاهی و کثیفی می درخشید. زیبا بود، چشم هایش به دنبال چیزی میگشت. سمت من آمد و با دستهای سیاه و زخمی اش به دستم کوبید و گفت: عمو میتونم روی این صندلی بشینم؟
گفتم: بله
لبهایش را ورچید و با شیرین زبانی گفت: من اسمم بهاره. بهار یعنی الان، یعنی شکوفه، یعنی بارون یه هویی. عمو، میگن بهار که میشه خدا زمینو بیدار میکنه. عمو، اگه زمین بیدار بشه، خورشید خانم بیشتر بیشتر به زمین بتابه، مادرا هم که زیر خاکن بیدار میشن؟ عمو میشه خدا به بچه ها اجازه بده ی کنن؟ میشه خدا یه کاری کنه آدما دیگه اصلا اصلا دلشون برای مادرهاشون تنگ نشه؟


پدر روزهای آخر در دو دستش  عصا میگرفت. راه که میرفت، عصاها را روی زمین، پشت سرش میکشید. ولی نمیگذاشت کسی کمکش کند.

میگفت: مرد باید هزارتا از خدا بخواد، ولی یکی از بنده اش نخواد!


پی نوشت: کاش این درد آرام میگرفت و من احساساتم را منتشر نمیکردم. خوش ندارم ناراحتی هایم را به دیگران انتقال بدهم. خدایا مدد کن.


دست های قوی و پرگوشتش را در هوا تکان میداد و با شدت به قلبش میکوفت. یعنی: من! پدرت!

میگفت: تو زندگیم لب به هیچ زهرماری نزدم. یک بار هم نگاه چپ به کسی نکردم. این سینه_با مشت به قفسه سینه اش میکوفت_ تا حالا بوی دود بهش نخورده. ببین پدرت چه سگی بوده، تو توله سگ هم همونجور باش!


انقدر نگاهش سنگین بود که جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم یا حرفی به زبان بیاورم. حتی نمی توانستم عو عو کنم!


باید عوض بشم، تغییر پیدا کنم.

سکوت باید داشته باشم. یکی از احساساتی که این چند روز در من قوت گرفته نیاز شدید به سکوت است. همین برایم کافی است که از همه دور بشوم، نقطه کور بشوم، زنده به کور بشوم، باز مقابلم تویی.

اما خیلی باید حواسم جمع باشد. خدا را شکر که تا به حال در زندگی ام به ابتذال نکشیده ام. باید مراقبت کنم که حق مطلب را ادا کنم، حیثیت ادب را به جا بیاورم. یکی میگفت: فکر کردی فقط عقاید تو درسته؟ فکر کردی فقط تو بلدی؟ سیگار بده سیگار بده. بس کن بابا. جلال آل احمد سر کلاس های دانشگاه تهران هم سیگار میکشید. جلال!

گفتم: خیلی بی هویت بوده.

یکی دیگه میگفت: علیرضا آذر چه شعرهای عرفانی خاصی داره!

گفتم: خیلی بی هویتی.

ما ایرانی ها کلا عادت داریم هرچیز را از دید استادانه خودمان بیان کنیم و تفسیر کنیم. اصلا عرفان لغت خاص ادبیات فارسی است. کلمات معادل آن را که در دیگر فرهنگ ها بررسی کنیم متوجه تفاوت تفکر شرقی و خاصه ایرانی اسلامی با تفکرات دیگر سرزمین ها میشویم. نمونه اش theosophy. که من اصلا خوش نمیدارم آنرا معادل عرفان به عمق معنی زبان فارسی بگیرم. 

آخر برادر من، دوست عزیز! شعرهای علیرضا آذر برای موقعی است که آدم از دلبر شیرینش دور افتاده باشد و دلش غنچ رفته باشد برای آغوشش. شعرهایش را با صدای بلند بخواند و نعره بکشد. من واقعا سبک علیرضا آذر را دوست دارم و برای مردم امروزی مناسب میدانم اما اختلاط مسائل با یکدیگر اشتباه محض است. 

بعضی ها هم از آنطرف بوم می افتند. رگ غیرتشان بالا میزند که حافظ فقط برای خدا شعر میگفت. هر که غیر این بگوید میکشمش،با من طرف است. کمی واقع بین باشیم! قبول کنیم پاره ای از اشعار این مرد بزرگ در جوانی شیطنت هایی داشته. دلیل نمیشود که چون بعضی شعرها ماهیت عرفانی ندارد از ارزش او کاسته شود. گاهی یک بیت شعر فقط یک بیت شعر است.

البته من با عرفان تام حضرت مولانا عمیقا موافقم. 

گند نزنید به همه چیز. بگذارید هر چیز سر جای خودش باشد.


پوف

باید ادب را رعایت کنم. سکوت باید داشته باشم.


الان حسرت میخورم که چرا دست هایش را نبوسیدم. چرا بوی تند نفس هایش را ورنچیدم. گلدان هایی که او کاشته بود، تمام یاس های توی گلدان بهانه اش را میگیرند. عزیز در خاک خفته من.

گفتم: آقاجون اگه طبیعت بهمون بی رحمی کنه، اگه طاقت نیارم، اگه از گرسنگی بمیرم چی؟

چشم هایش را در هم کشید و گفت: اوه پسرم، من میمیرم، اما تو زنده خواهی ماند.

تمام اتفاقاتی که در زندگی ام رخ داد نگاهی تازه، دریچه ای تازه به رویم گشود. وقتی وارد اتاق شدم بوی کهنگی نفسهایت را شنیدم. نفس میکشیدی، اما خیلی قبل تر، خیلی کهنه تر.

آقاجون، میخواهم بگویم بعد این چند ماه که خودم را نگاه داشتم، بعد اینهمه دلتنگی که از آن دم نزدم، آبروداری کردم، دیگر نمیتوانم. قلبم تیر میکشد. خوب میدانی چه میگویم.

دستم را روی رگ گردنت گذاشتم. همانجا که خداوند به تو نزدیک شده بود. درون آن رگ صدای نعره هایم، گریه های دلتنگی ام مخفی شده بود. آخر با دعوا میگفتی: مرد، اگر مرد باشد گریه نمیکند، میمیرد!

روزهای آخر میدیدم پشتت را به من میکردی، هق هق میزدی. پشت تابوتت که راه میرفتم انگار از خودم دور میشدم. هر قدم به جلو که برمیداشتم پاهایم سست تر میشد. تو چه میدانی پشت تابوتت راه رفتن چه دردی دارد؟ 

آقاجون، گریه کنم یا بمیرم؟ مرد باشم یا نامرد؟


خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه های سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پایین میریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هایم میمالد. به این فکر میکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوایی خودخواسته. عزیز دلم، به این فکر میکنم که اگر این ستاره ها، اگر شاخه های جوان و ظریف درختان و اگر پلک های خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد.

اگر بیایی، ذره ذره خاک زیر پایت را سرمه چشمانم میکنم. تمام این هوایی که تو در آن نفس کشیده ای را به دورن میدهم و همان یک نفس مرا کافیست. اگر خدای نکرده بیمار بشوی، خاک میشوم، کود میشوم، بذر میشوم، شلغم میشوم تا تو را در صحت ببینم. 

چه بگویم؟ هجران بیش از این؟ بی تعلقی بیش از این؟ بیم آن دارم که رفته رفته خودم را از دست بدهم. چه باک؟ اگر جان میخواهی، بخواه، جانان تویی. دلم از دوریت پر است. دلم، دلم یک داغ ننگ بر پیکره ام. دلم، این ملعون متبرک!



منشی موسسه سرش حسابی شلوغ بود. من مدام دستم را روی میز میکوبیدم و میگفتم: پس کار من چی شد؟ من کلی وقت اینجا منتظرم، کلاسم الان شروع میشه!

از اتاق های دیگر صدایش میکردند و تلفن های روی میزش مدام زنگ میخورد. در بین این همه شلوغی و ولوله برق اتصالی کرد و قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و درست روبروی میز منشی نشستم. چهار پنج دقیقه ای گذشت که برق آمد و منشی با عجله گفت: موسیو حیدری، شما فیشتون رو بدید تا اوکی کنم!

با تحکم از صندلی به بالا پریدم و گفتم: موسیو نداریم، اوکی نداریم! یعنی چی؟ توی کلاس بیاید فرنگی حرف بزنید! اینجا بیرون از کلاسه.

متوجه نگاه های سنگین اطرافیان شدم. مستخدم دستش را به شانه ام زد و گفت: آقا جان بیا، رها کن عزیز دل برادر، ریلکس باش!

دوباره داد زدم: ریلکس نداریم!

در چه حماقت تلخی غلتانیم، پوف.


*چرا فکر میکنید استفاده از لغات بیگانه نشانه تحصیلکرده بودن یا بافرهنگ بودنه؟ مثلا کسی که چند زبان مسلط هست اگر بخواد مثل این جماعت طوطی صفت لغت وارد زبان بکنه میدونید چه فضاحتی به بار مینشیند؟

*حتی نویسنده ها هم از این حماقت تهی نیستند. کدام آدم راستی از انژکسیون به جای تزریق استفاده میکند؟ یعنی خیلی روشنفکرم؟ یا مثلا خارج رفته ام؟

*قطعا در نوشتن این پست کمی اغراق به خرج دادم. 


سلام. گفتم شاید گوشه قلبت هنوز هم یادی از گذشته ها داری و میخواهی از من خبری داشته باشی. این هم باشد به حساب اقبال بلند من. حال من خوب است، یعنی روز به روز خوبتر میشوم. یعنی حال امروزم بدتر از فردا است. یعنی خوشم، اما ناخوشم. چیزی که خیلی عذابم میدهد تویی، یعنی حالت، یعنی خوشی و ناخوشیت. نمیدونم چطور بگم. بعد چند سال که دوباره دیدمت خیلی لاغر شدی. خیلی از اون دختربچه ساکت و محجوب دور شده بودی. حالت خوشه ، اما ناخوشی. همچه چیزی!
من رفتم کتاب خوندم، باید غلات بخوری، شیر و لبنیات را خارج از وعده های غذایی بخوری. میوه باید بخوری که ویتامین بدنت پایین نیاد. نمیدونم، شاید چاق شدی. اما حتما از خودت مراقبت کن. بعضی چیزها دست خود آدم نیست. من خواستم ازت مراقبت کنم، ولی نشد. یعنی شد، ولی نشد. نشد که آسمون من و تو یکی بشه، نشد که زندگیمون برای هم باشه. پس باید از یه جایی به بعد رها کرد، همه چیز رو فراموش کرد. خیلی خواستم بهت بفهمونم من تا آخرش روی حرفم هستم ولی تو نمیفهمیدی. یعنی میفهمیدی، اما حسش نمیکردی. شاید هم دارم خودمو گول میزنم. شاید زندگی برای تو سخت تر بوده. شاید دلت تنگه. نمیدونم.

من دلتنگ هستم، یعنی خیلی دلتنگم. ولی باید با سختی ها، با نخواستن ها کنار اومد. من بیشتر اینو دوست دارم که تنم، روحم در حضورت رقصان است. تو را که میبینم شاد میشوم، تنها میشوم، بی تو میشوم. بی کس میشوم. نه اینکه تنها بشوم، زار بشوم، خسته بشوم. نه. مجبورم تنها بشوم. مجبورم بی تو بشوم. 
ولی دنیا ارزش غصه خوردن نداره. میدونی، باید سپرد دست خدا. اما زندگی کن، غذای خوب بخور، فکر و خیال رو بگذار کنار و  خواب کافی داشته باش. شاید دوباره چاق شدی.
مراقب گل گیسوی من باش.


*واقعا نمیدانم چرا نشر دادم.

**قصد داشتم با صدای خودم این متن را بخوانم ولی از حوصله خارج بود. نه اینکه حوصله نداشتم، داشتم، ولی نداشتم.


تا آخر تیرماه به خودم مهلت دادم. آخرین مهلت.

اگر کرم فرمودند، که هیچ

اگر باز لایق نبودم، جنازه ام روی دست های مبارکشان خواهد ماند. دفنم کنند.


+ فکر میکنم این اولین پستی باشد که صریح ننوشتم. این هم خیانت در امانت. یک جور تلخی کشنده ای زیر زبانم حس میکنم که میخواهم تمام وجودم را به بیرون تف کنم. تف، تف.


وقتی وارد اتوبوس شدم پیرمرد به صندلی کنار دستش اشاره کرد. من هم با ادب و احترام کنارش نشستم و چاق سلامتی کردم. اول از همه پرسید: بچه اصفانی؟

گفتم: آره پدر جون، اما زیاد دل خوشی ازش ندارم.

دستشو از خنده روی پاهای لاغرش میزد و گفت: ایولا، باهات میشه شوخی کرد؟ آخه تو جوونی، باید شاد باشی!

آب دهانش را به سختی صاف کرد و گفت: قدیما میگفتن اگه میخوای پول در بیاری برو تیرون( تهران). اگه میخوای خرجش کنی برو شیراز. اگه خواسی بمیری بیا اصفان خودمون.

دیدم همه اتوبوس زدند زیر خنده. راننده هم به نشان همراهی بوق زد. دوباره گفت: اصفانیا برا مرده انقد تاج گل و مراسم و نوحه میگرین که نگو. طرفو زوری هلش میدن تو بهشت!

یه خانم پیری از ته اتوبوس داد زد: حج آقا خبه خودت اهل اصفانیا.

و دوباره همه خندیدند. 

جانم برای شما بگوید که پنج ایستگاه از جایی که میخواستم پیاده شوم گذشت. دلم نمی آمد پیاده شوم. چه مردم نازنینی.


+استادم میگفت: همدلی رکن اصلی زندگی است. به نظرم حرف کاملا درستی هست. وقتی آدم با مردم همدل باشد زندگی شیرین تر میشود.


لباس های پدر را بقچه کردم و بردم پیش بچه های کار. دستم را مثل سخنورها تکان دادم و اخم هایم را در هم کشیدم. گفتم: اینها برای من خیلی عزیز است. شما هم خیلی عزیز هستید. اصلا همه چیز در این دنیا عزیز است. اصلا خود شما، همین تو_ به اسد اشاره کردم_ خیلی عزیز هستی.

بچه ها با دهان باز نگاهم میکردند. 

گفتم: نگه داشتن لباس ها که دیگه فایده نداره. آیینه دق میشه. خودش حیف بود که حالا زیر خاکه.

مریم به برادرش سقلمه زد و گفت: اسد، اسد، عمو داره گریه میکنه.

اسد از جا پرید و از زیر لباسش آبمیوه ای بیرون آورد و به من تعارف کرد. هرگز خوش نداشتم آنرا بگیرم اما در بین بچه ها مرام و معرفت چیز دیگری است. دلش میشکست. باید مهربانی اش را لبیک میگفتم. گفتم: این لباس ها را به بچه های بزرگتر بدید که من نمیشناسمشون. به درد شما نمیخوره.

یه کم از آبمیوه خوردم. مریم از خستگی و گرسنگی توان ایستادن نداشت و زیر چشم هایش اندازه قاشق غذا خوری گود افتاده بود. آبمیوه را به او تعارف کردم. کمی نوشید. اما به بقیه تعارف کرد. به میثم، احمد، علی و همه بچه ها.

چشم هایش که جان گرفت لبخند محوی زد و گفت: عمو میشه وقتی رفتی پیش خدا پیرهن ترمه ات رو به من بدی؟ اون پیرهن سفیده که با کت هم میپوشی مال من. عمو میشه قلبت مال من باشه؟ عمو میشه؟ میشه؟ 

آبمیوه گشت و گشت تا رسید به دست من دوباره. همانطور که دستم را فشار میدادم هق هق میزدم. مریم با آن دستهای کوچکش رو به آسمان دعا کرد: خدایا، اشک هاش هم مال من.


* به بچه های کار مهربانی کنید. نیازی نیست چیزی از آنها بخرید. اصلا نخرید، چون هیچ کمکی به آنها نمیکند. در عوض خوش رفتاری کنید. اکثر بچه ها مشکل تغذیه و پوشاک دارند. مشکل عاطفی دارند. بهشون آغذیه و خوردنی بدید، چیزهایی که ممکنه آرزو کنند. پوشاک بدید، بهشون صمیمت و دل پاک هدیه بدید. اگر توان اقتصادی دارید برای بچه ها مسواک بگیرید، قرص ویتامین بگیرید. خدا خیرتون بده، خدا سایه بزرگترهاتون رو حفظ کنه. 

*خدایا جواب مریم کوچولو را چی میدادم؟


بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش.


خدایا، ای خدای دوری ها، نزدیکی ها، خدای جوانه های تازه روییده در گلدان، خدای گرسنگی ها، تشنگی ها.

خدای آدمهای پاکدل، آدمهای دروغگو، قاچاقچی مواد مخدر. خدای ی که وقتی گیر می افته دعا میکنه: خدایا کمکم کن، خدا، خدا.

آره خدا. همه صدایت میکنند. دروغگو و راستگو، صالح و بدکار. خدایا، صدا کردنت کافی نیست. باید توانست از عمق روح و جان به تو پیوسته بود تا به حقیقت رسید. از دست ما چه کاری ساخته است جز این؟

گر اجابت کنی و گر نکنی

چاره من دعاست، میخوانم.

(سعدی)


*خواب دیدم پدر انگور میچینند و به من میبخشند. گفتم: آقا جون اجازه بفرمایید خودم بچینم، میترسم زحمتتون باشه.

گفتند: نه، میخوام خودم بچینم و بهت بدم.

ترسیدم اصرار کنم و با خودم گفتم اگه یک بار دیگه بگم داد میزنن و میگن: حرف نباشه توله سگ!



بچه های ایرانی که کار میکنند واقعا از هر لحاظی در مضیقه اند. خصوصا فرهنگی. پاره وقتهایی که بعد از کلاس ها برام ذخیره میشد را گاهی به بچه ها درس میدادم. یکی از بچه ها خوب آلمانی یاد میگرفت و من واقعا حس خوبی داشتم. البته با حسرت و افسوس. به خودم افتخار میکردم. چند روز بعد متوجه شدم که برای توریست های آلمانی کیسه دوخته. متوجهید؟ گاهی زندگی انقدرها هم خوش و خرم نیست. وجه غالب جامعه ما آماده خوری را میپسندند، یعنی اگر توانایی و استعدادی داشته باشند و آن را بساط آماده خوری نکنند احساس گناه میکنند.

وقتی میگن جلوی بچه ها دروغ نگید، ی نکنید، بددهنی نکنید.


وی ابراز تاسف کرد!


دختر یکی از اقوام در حین تمیز کردن خانه زمین خورده و شانه اش تقریبا خرد شده. چند ساعت داشتم با داد و فریاد بحث میکردم که: آخه نامسلمونا! این چه کاریه با بچه هفت هشت ساله میکنید؟ چرا برادر بزرگترش کمک نمیکنه؟ چرا این دختر باید این کارهای غیرممکن رو انجام بده؟ چرا این رسم شده دختر خانه از صبح تا شب جان بکنه؟

بحث سر این حرف هم نیست. اتفاقا بعضی از خانم ها فکر میکنند که این جامعه حق مبارکشان را خورده یا اجحافی صورت گرفته. وقتی اتفاقی می افتد رگ فمینیستی ن مملکتم بالا میزند که آهای! حق ن!

میخواهم بگویم این خود شما هستید که معین میکنید چه رفتاری با شما داشته باشند. طوری برخورد نکنید که انگار موجودی بی جان هستید و مردها باید کارهای اجتماعی شما را انجام بدهند و نیازهای اولیه شما را مرتفع کنند. اما این مساله باعث زیاده روی نشود. رفتار افراطی و خیره سرانه ای که از بعضی خانم ها میبینم واقعا بیجاست. ما سرشت برابر داریم، باید با صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم. باید همدلی داشته باشیم. باید جامعه را بسازیم. ادای روشنفکرها را هم نیاز نیست دربیاوریم. 

جلال آل احمد از آن دسته روشن فکرهایی بوده که به خانم ها لفظ ضعیفه را نسبت میداده. بعد زن ایشون کی بود؟ والا چه بگویم؟

جوری برخورد نکنید که مرد جماعت جرات کنه ضعیفه خطابتان کند. من از مادرم یاد گرفتم زن ایرانی در عین ظرافت و مهر مادرانه، شجاعت و جسارت دارد. اصلا در اسطوره های ایران زمین، زن نماد پابرجایی نسل بوده و الهه های مختلفی از ن وجود داشته. برای مطالعه بیشتر به کتاب تاریخ ادبیات ایران نوشته دکتر توفیق سبحانی مراجعه کنید. 

به همین خاطر پدرم وقتی مادرم را صدا میزد میگفت: مامان خانم.

اما وقتی میگفتم: آقا جون چرا مادرو مامان خانم صدا میکنید؟ مادر که زن شماست. چرا میگید مامان؟

میگفت: میدونی مادر یعنی چه؟ میدونی چرا میگن خورشید خانم؟ 

میخواهم بگویم خودتان را آویزان مردها نکنید. قوی باشید، مطمئن باشید هیچ مردی نمیتواند شما را به آرزوهایتان برساند. 


امروز قبل از کلاس به کتاب فروشی رفتم و تاریخ بیهقی را گرفتم. شوق فراوانی برای خواندن آن داشتم که با داستان این پست که در ادامه خواهم گفت میلم چند برابر هم شد. در اتوبوس کتاب را باز کردم و تفننی چند خطی از آنرا خواندم. به مطلب جالبی برخورد کردم که در زیر نقل به مضمون میکنم. دلیل آن هم که مطلب را کامل نمی آورم این است که حجم زیادی دارد و از حوصله وبلاگ خارج است ولی ترس آنرا دارم که مرحوم بیهقی را بیازارم. در هر صورت داستان از این قرار است که:

گروهی از نزدیکان و ملازمان خدمت یعقوب لیث صفاری رسیدند اما احترامات خاص درگاه ایشان را به جا نیاوردند. والا حضرت هم رنجید و عذر ایشان را خواست که چرا احترام و اکرام نکردید؟ آن گروه عرض داشتند که اگر امان بدهید میگوییم. یعقوب امان داد و آنها گفتند ما از نزدیکان دولت و شوکت طاهری هستیم و از خدمت آنها اجر و صله بسیار یافته ایم. ناروا باشد که حتی اگر گردنمان را بزنند تملق دیگران را بگوییم. یعقوب آنها را گرامی داشت و معتقد بود آنها مردمانی پاک و آزاد هستند. 


بله. چرا جلوی هر کس و ناکس خودمان را بی ارزش میکنیم و تملق میگوییم؟ عزت ما در برابر پاچه خواری افزوده میشود یا به طور کل از بین میرود؟ چرا به جای تملق همدلی نمیکنیم؟ مهربانی، دوستی، صلح و صفا بهترین راه بدست آوردن دل دیگران است. چرا چرب زبانی میکنیم و خشک روانی را به خودمان تحمیل میکنیم؟

توحید، که در همه ادیان الهی رکن اصلی است همین معنا را شامل میشود. یعنی بشر ناطق درک کند که فقط و فقط یک خدا وجود دارد. فقط یکی. و قطعا به هم او باید سجده کرد، باید پیشانی بر خاک نهاد. فقط یک خدا.



راستش این حس بهم دست داده که وبلاگ را حذف کنم. دست خودم نیست، تمام حرفها، اینهمه حرص خوردن و نوشتن منو خرفت کرده. 

اگر نویسنده وبی این پست منو میخونه و دوست داره بهم بگه آیا تا حالا وبش را حذف کرده یا حداقل تصمیم این کارو داشته؟ و اگر این کارو نکرده چی باعث شده منصرف بشه؟


*میدونید، در بهترین حالت چهار ماه دیگر باید برم دانشگاه. اینها علایق منه:

حقوق

روانشناسی

ادبیات فارسی

ادبیات آلمانی

ادبیات فرانسوی

فلسفه

تاریخ

نه اینکه برداشتم سطحی و کودکانه باشه. هرگز. اینها چیزهایی هست که در مورد همشون مطالعه جدی دارم. یعنی این نیست که برم اسم نیچه را گوگل کنم و بگم برم فیلسوف بشم همچه سبیلی بگذارم! 

در بهترین حالت یکی رو انتخاب میکنم ولی نمیتونم از بقیه دل بکنم. در بهترین حالت به خودم میام و میبینم نه پول دارم، نه اعتبار دارم، نه سواد دارم.

*وب رو حذف کنم؟


باور نمیکند دل من مرگ خویش را

نه!

نه!

من این یقین را باور نمیکنم.


*خسته و ناراحت منتظر تاکسی بودم. یک ساعت از اذان گذشته بود ولی هنوز افطار نکرده بودم. قحط ماشین شده بود. هیچکس دلش برای دیگری نمیسوخت و البته باد شدیدی میوزید و برق شهر قطع شده بود. واقعا خسته بودم. یه لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چند متر جلوتر مثل اینکه با من کار داشته باشد ترمز کرد. اولش ترسیدم و جیب هایم را زیر و رو کردم و هیچ چیز به جز کلیدهایم پیدا نکردم. خنده ام گرفت! گفتم با کلید از خودم دفاع میکنم. ناغافل دیدم ان موتوری مرا صدا زد. تعجب کردم. سرنشین آنرا نشناختم. به سمتم آمد. 

بعد از تلاش زیاد فهمیدم پسرعمو است. بزرگتر شده بود، تغییر کرده بود. ما چند سال بور همدیگر را ندیده بودیم، یعنی خانوادگی قطع رفت و آمد کرده بودیم. چقدر خوش مشربی کرد، چقدر از با او بودن، حتی در آن مسیر کوتاه لذت بردم.

از پدر و مادرش سراغ گرفتم. مدام میگفت: مخلصم، قربونت برم، داداشم، کاری داشتی خبرم کن.

میدونید، ما گاهی چقدر سنگدل میشویم. ما آدمها گاهی چقدر ناآدم میشویم. من همیشه اهل صلح و دوستی بوده ام، اما چرا اینهمه مدت رفتارم با خانواده عمو درست نبوده است؟ چرا گاهی در مورد آدمها قضاوت میکنیم؟ چرا با رفتار مغرضانه دیگران را از خودمان دور میکنیم و محبت و مهربانی شان را تبدیل به کینه و تنفر میکنیم؟

من میگم پنجاه درصد ایراد از منه. پنجاه درصد از دیگران. من وقتی این نصفه خودم را درست کنم، اون نصفه دیگران هم خود به خود درست میشه.

پسرعمو، دستت درد نکنه.


*این پست نوشته ای غمبار است، اگر حال خوبی ندارید لطفا نخوانید.

امروز مهمان عزیزی داشتم. حاج محمد حاج قاسم. در حال آماده کردن چایی بودم که گفت: آره دیگه، دنیا همینه. من که قبلا داداشم به رحمت خدا رفت، حالا هم که پسرم. کاش هیچ مردی داغ فرزند نبینه.
آبجوش را ریختم روی دستم. داد زدم: خدا پسرتون رو رحمت کنه پدر جان. مرحمت فرمودید واقعا، من باید خدمتتون میرسیدم، بزرگی کردید تشریف آوردید.
چشمهایش پر اشک شد و گفت: آخه ما همه از یک رگ و ریشه ایم. ما و شما نداریم. پدرت هم لطفش به همه میرسید خداروشکر، آدم باورش نمیشه. همین چند روز پیش بود انگار که در باغ رو باز کرد به روی فقرا و گفت هرچی میخواهید بخورید ولی شاخه ها را نشکنید.
گفتم: خدا برادرتون رو رحمت کنه پدرجان. قدمتون روی چشم من. چقدر خجالت کشیدم، باید ببخشید.
چایی را خورد و گفت: من که دیگه تو دنیا کسی رو ندارم. خدا بهت عمر باعزت بده جوان، گاهی منم یاد کن، یه سری بهم بزن. آخه خیلی شبیه اون خدابیامرزی، آدم دلش میخواد نگاهت کنه، یاد اون مرحوم بیفته، هق هق بزنه. اون هم داغ فرزند دید. اون هم خیلی عذاب کشید. خدا رحمتش کنه.

آقاجون میگفت: وقتی استخوان های محمد رو دیدم شوکه شدم. نمیتونستم روی پاهام بایستم. اما خودمو نگه داشتم و آبروداری کردم، زور میزدم که اشکم نیاد. نفس عمیق میکشیدم، یک، دو، سه.
شب که اومدم خونه، وقتی همه خوابیدن، لباسم رو عوض کردم و بی خبر رفتم صحرا. هیچ کس منو ندید، هیچ کس تو صحرا نبود. شغال ها دنبال هم میدویدند و سگ ها عوعو میکردند. نشستم روی زمین، سرمو گرفتم روبه آسمون و از ته حلقم نعره کشیدم. عربده زدم. عربده! داد میزدم: عوعو، عوعو، محمدم، محمدم، عوعو، عوعو، محمدم. محمدم.
دیگه از اون روز صدام در نمیاد. برای همین به تو میگم توله سگ. صبح شد و وقتی خواستم از صحرا برگردم نشستم لب مادی . دست و صورتم رو با آب خنکش شستم و پاهامو تو آب گذاشتم. ساعت ها همینجوری نشستم. آروم و بی صدا. مردم رد میشدن و تعجب میکردن، زن ها پچ پچ میکردند. میگفتن: پسرش شهید شده، خدا بهش صبر بده.
من سگ شده بودم مهدی، باور کن. چند بار خیز برداشتم برم پاچه همشون رو بگیرم. آره،همینه. اصلا غلط کردن که پسرم مرده! حرف درمیارن، حرف در میارن.


پی نوشت: وای که دارم آتش میگیرم. عهد میبندم دیگر برای پدر ننویسم. آرام بگیرم، قول میدهم. قول مردانه. 


الان، همین الان، بعد از سه روز بیخوابی کلاسم تموم شد و رسیدم خونه. تقریبا دارم تلف میشم. 

واقعا نمیدونم چه اتفاقی داره برام می افته ولی امیدوارم امشب خوابم ببره چون اگر نشد باید برم بیمارستان. 

تا حالا دو روز هم بیخوابی کشیدم ولی هرگز به سه روز نرسیده. باورم نمیشه.

به قول رضا براهنی:

من هیچگاه نمیخوابم

از هوش میروم

من

از هوش می.


+آقاجون میگفت من یه مرگیم هستا، توجه نمیرکردم


قضیه این است که ناصرالدین شاه به عنوان اولین شاه ایران که به صورت رسمی به اروپا رفت خاطراتی مرقوم داشته اند که چنگ بر ناف آدم می اندازد و حیثیت آدم را میبرد. اعلی حضرت همایونی در کارخانه ای تشریف داشته اند که اتفاقا آنرا مایه تعفن و بدبختی میدانند. چنانچه خاطر مبارک مرقوم داشته اند:
کارخانه خیلی گرم بود و بوی قیر و بو‌های دیگر و ما حرکت می‌کردیم همه را می‌دیدیم، در بین گردش نسیم خنکی احساس کردیم، باد می‌وزید، مثل باد بهشت که در آن گرما و تعفن، آدم را زنده می‌کرد، ما تعجب کردیم از کجا باد می‌آید، بعد ملتفت شدیم از یک چرخی است، پرّه پرّه ساخته‌اند، با الکتریسیته حرکت می‌کند با سرعت زیاد و احداث باد می‌کند، اسبابی دارد که به حرکت انگشت چرخ می‌ایستد، یک مرتبه تعفن و گرما جهنم می‌شود، باز انگشت می‌گذارند به حرکت می‌آید، بهشت می‌شود. خیلی مغتنم دانستم و آنجا ایستادم، خنک شدم، باد طوری بود که دامن سرداری و کلیچه را خوب حرکت می‌داد، گفتیم اگر ممکن است یکی از این چرخ‌ها بسازند برای ما به طهران بفرستند، سیمن گفت: می‌سازم و می‌فرستم».
خلاصه که باد دامن مبارک همایونی را به یغما برده بود. جنابشان مغز خر میل فرموده بودند، امان از این چرندیات واهی. وای بر ما.
البته انصافا فحوای کلام مقبول است. هوا گردم است، این روزها اصفهان دارد جهنم میشود، بگویید پنکه را احداث کنند، خنکمان کند، مغتنم بشماریمش. بسازید و بیاورید.
پوف!



که من از علاقه و محبتم نسبت به ترمه یا همان بته جقه نگویم! از علاقه ام به نقاشی های گل و بلبل نگویم! تقریبا تمام زندگی ام این طرح و نقش را دارد و البته اتفاقی این قالب را پیدا کردم.

دنیا دنیا ذوق کردیم از قالب جدید.

فکر کنید چقدر در طراحی این نقش ها هنر به کار برده شده.

متاسفانه مردم این دوره زمانه خارجی پسند شده اند. 

+بی خوابی تقریبا داره به 48 ساعت میرسه. این پست را هم برای تلطیف روحیه نوشتم وگرنه حتی نمیتوانم انگشتان زارم را تکان بدهم و تایپ کنم. 

حالم خوبه، خدارو شکر، هیچ مشکل روحی روانی ندارم ولی خوابم نمیبره. اصلا حال این شعر با حال من ارتباطی نداره ولی:

خواب نمبرد مرا

یار نمیخرد مرا

مرگ نمیدرد مرا

آه! چه بی بها شدم.


(عباس معروفی)


باور نمیکند دل من مرگ خویش را

نه!

نه!

من این یقین را باور نمیکنم.


*خسته و ناراحت منتظر تاکسی بودم. یک ساعت از اذان گذشته بود ولی هنوز افطار نکرده بودم. قحط ماشین شده بود. هیچکس دلش برای دیگری نمیسوخت و البته باد شدیدی میوزید و برق شهر قطع شده بود. واقعا خسته بودم. یه لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چند متر جلوتر مثل اینکه با من کار داشته باشد ترمز کرد. اولش ترسیدم و جیب هایم را زیر و رو کردم و هیچ چیز به جز کلیدهایم پیدا نکردم. خنده ام گرفت! گفتم با کلید از خودم دفاع میکنم. ناغافل دیدم ان موتوری مرا صدا زد. تعجب کردم. سرنشین آنرا نشناختم. به سمتم آمد. 

بعد از تلاش زیاد فهمیدم پسرعمو است. بزرگتر شده بود، تغییر کرده بود. ما چند سال بود همدیگر را ندیده بودیم، یعنی خانوادگی قطع رفت و آمد کرده بودیم. چقدر خوش مشربی کرد، چقدر از با او بودن، حتی در آن مسیر کوتاه لذت بردم.

از پدر و مادرش سراغ گرفتم. مدام میگفت: مخلصم، قربونت برم، داداشم، کاری داشتی خبرم کن.

میدونید، ما گاهی چقدر سنگدل میشویم. ما آدمها گاهی چقدر ناآدم میشویم. من همیشه اهل صلح و دوستی بوده ام، اما چرا اینهمه مدت رفتارم با خانواده عمو درست نبوده است؟ چرا گاهی در مورد آدمها قضاوت میکنیم؟ چرا با رفتار مغرضانه دیگران را از خودمان دور میکنیم و محبت و مهربانی شان را تبدیل به کینه و تنفر میکنیم؟

من میگم پنجاه درصد ایراد از منه. پنجاه درصد از دیگران. من وقتی این نصفه خودم را درست کنم، اون نصفه دیگران هم خود به خود درست میشه.

پسرعمو، دستت درد نکنه.


قصد دارم در این وبلاگ به طغیان هیجانات و عقده های تاریخی ایرانیان به طور مستمر بپردازم.
اولین پست را به اولین شاه قاجار اختصاص میدهم. مطالب این پست به نوشته های مرحوم دکتر محمدابراهیم باستانی روی دارد و قابل بررسی در کتابهای ایشان میباشد. روح بزرگشان در آغوش خدا.

زمانی که آقا محمدخان قاجار کرمان را در محاصره قرار داده بود وضعیت مردم بسیار فجیع بود. به طوریکه سربازان اجازه رد و بدل حتی یک پر کاه را نمیداند. بعضی از طوایف با حاکم کرمان(لطفعلی خان) متحد بودند و مردم شهر هم تا وقتی نان و نوایی داشتند از خود دفاع میکردند و گاهی زد و خوردی هم در میگرفت. بچه ها و گاهی زنها بر فراز برج و بارو این تصنیف را با آهنگ میخواندند:
آق مم خان اخته
تا کی زنی شه
فای میگیره با تخته
قدت می آد رو تخته
این هفته نه، اون هفته!

وقتی شهر توسط آقامحمدخان باز شد، فجیع ترین جنایت ها صورت گرفت. سربازها به هیچکس حتی کودکان و دختران و پیر جماعت رحم نمیکردند و البته ناگفته نماند خود آقامحمدخان دست سربازهایش را برای هتک حرمت باز گذاشته بود. تنها زمانی این کشتار و بی رحمی و البته عقده نهفته آقامحمدخان خاموش شد که مردم برای نجات به خانه سیدعلویه پناه برده بودند. او سیدی مورد احترام بود و در ابتدا توهینی به او صورت نگرفت. گویند آنقدر زن و مرد به خانه او پناه برده بودند که از تنگی جا به چوبهایی که در داخل دیوار برای نشستن کبوتران گذاشته بودند آویزان میشدند. سید علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقامحمدخان از برابر خانه اش میگذشت بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی که به خانه ام پناه آورده اند را ببخش یا مرا بکش.
آقامحمدخان فریاد زد: سید، این قرآن ده روز پیش هم در خانه تو بود یا نه؟ میبایست آنرا برداری ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نکنید.
آنگاه خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شکم آن سید بینوا را درید. آنچنانکه امعا و احشا او بر خاک کوچه ریخت. میگویند بعد از دیدن این منظره رعشه ای بر اندام آقامحمدخان افتاد و فریاد زد:بس است، دیگر مردم را نکشید.
سپس عفو عمومی داده شد.
آقامحمدخان در دستگاه حکومتی زندیه ذکوریتش ضایع شد. از زمانی که این اتفاق افتاد باید پیش بینی چنین پیشامدهایی میشد. وقتی هویت جنسی انسانی پایمال شود، وضع از یک خشم ساده فجیع تر میشود. تمام این خرابی ها ریشه در عقده جنسی شخص آقامحمدخان دارد. بنابراین زایل شدن مردانگی او توسط شاهان زندیه، و طعن و لعن و هجو مردم کرمان، خود عامل افسارگسیختگی این عامل روانی میشود. دامن زدن به نارسایی های جسمی، خصوصا جنسی، در تاریخ ایران فاجعه است. 


اصفهان چند ساعتی است باران مقطعی میبارد. تمام بچه های محل دور هم جمع شده اند و به آسمان نگاه میکنند. وقتی چند قطره باران شروع به باریدن میکند، دست میزنند و شعر میخوانند.

خدایا این دلخوشی ها را از ما نگیر. خدایا؛ برای بچه های محله ما از آسمانت باران بفرست، نان بفرست. دلم میگیرد از این هوا، از این مردن.

تیره بختی هلاکم خواهد کرد. به قول آن شعر شاعر:

تیره بختی در وطن احساس غربت میکند.


*راستی دیشب خوابم برد. حدود 5 ساعت. بازم شکر. 


انی لا املک فی الدنیا

الا عینک.

و احزانی


که من در دنیا چیزی ندارم

جز چشمهایت.

و غم هایم


(نزار قبانی)



من امروز از دیروز دلتنگ تر هستم. قلبم تیر میکشد، نفسم بالا نمی آید. میخواهم خودم را دور بیندازم، اما دلم، ذره ذره وجودم به خواستن تو آغشته است. میترسم در حق خودم اجحاف کرده باشم. 

راه میروم، مینشینم، خسته میشوم، تنها میشوم اما فقط تو را میخواهم. کم میشوم، تکه تکه میشوم،آب میشوم، اما دست از خواستنت برنمیدارم. که من جز چشم هایت، و غم هایم چیزی ندارم.


+ پیشنهاد میدهم گوش کنید:

https://soundcloud.com/alirazavi/08-deylaman



خدایا.

کیست که طعم محبتت را چشید و جز تو کسی را آرزو کرد؟

کیست که به نزدیک تو مقام گرفت و لحظه ای روی گرداندن توانست؟

خدایا.

ما را از آنانی قرار ده که به دوستی خود برگزیده ای

و به عشق و محبت خود خالصشان کرده ای

و مشتاق دیدارشان ساخته ای

و به خواست خود خشنودشان نموده ای

و نعمت دیدار را عطاشان کرده ای

در مقام رضایتشان نشانده ای

و در غربت و تنهایی در پناهشان گرفته ای

و در جوار خود به عالم راستی و حقیقت جایگاهشان بخشیده ای

و به شناخت خود معرفتشان داده ای

و سزاوار پرستششان کرده ای

دلباخته محبت و برگزیده شناختشان ساخته ای

و به یکباره رویشان را به سوی خود آورده ای

و قلبشان را از هرچه غیر دوستی توست خالی کرده ای

و به آنچه نزد توست اشتیاق بخشیده ای.


+بچه که بودم حس میکردم خدا در آسمان ها نیست. چون آسمان را خیلی دورتر از خودم، دورتر از سطح زمین میپنداشتم. خدا همان جا بود، در کنار من، روی زمین! در قلب من، در جان من. خدایا، هیچوقت به آسمان ها نرو. من همان کودک ترسو هستم که یک لحظه دوری ات را تاب نمی آورم.

+ و یک شعر:

گر تو اش وعده دیدار ندادی امشب

پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟


+ پس چرا؟



بچه های کوی اساتید میگویند: هر روز که از کنار پنجره های خوابگاه رد بشوی به راحتی میشود یک گونی ته سیگار جمع کرد!

چند وقت پیش یکی از دوستان فهمید که من کنوری ام و باتعجب پرسید: سیگاری شدی یا نه؟

گفتم یعنی چه؟

با تعجب و حیرت گفت: آخه غیرممکنه! خیلی ها سیگاری میشن.


اشکال مردم من، خانواده های محترم و نامحترم این است که مطلق پندار هستند. عزیزان دلم، همه ظرفیت و گنجایش این حجم درس خواندن را ندارند. واقعا باور کنید موفقیت و پول در دانشگاه نیست. به خاطر این تفکرات موهوم به دانشگاه میروید و بعد هم تمام آرزوهایتان بر باد میرود. چقدر شریف خوانده بیکار و بی ادب میشناسم. چقدر بچه های خوب و متشخص میشناسم که دانشگاه شهید بهشتی پزشکی میخوانند اما هیچی در زندگی ندارند. نه عشق، نه شور و حرارت و کلا هیچی. هیچی. باور کنید. مولانا در فیه ما فیه تعبیر زیبایی دارند که نقل به مضمون چنین است: لیلی و مجنون که از فرط عشق کارشان به دیوانگی کشید از این رو بود که بیش از آنجه گنجایش داشتند در خودشان عشق ریختند و عقل زایل شد و کارشان به جنون کشید. 


داد کشیدم سر دوستم و گفتم: سیگار؟ من هرگز لب به سیگار نمیزنم. به خاطر کنکور؟ کنکور؟ من تن به خاک میدهم، گه به خلط سگ نمیدهم!

بیش از اینها اعصابمان به گند کشیده شده است.


یکی از دوستانم بعد از کلاس مرا تا جایی رساند. خیلی با هم صحبت کردیم، خیلی درد دل کردیم. میگفت: خواهرم هفده سال هست که کانادا اقامت دارد. خودم هم چند باری کانادا رفته ام، اما بعد از چند روز دلم میگیرد. سوار هواپیما میشوم و برمیگردم. اصلا من دلم لک میزند برای فحش دادن های ملت پشت چراغ قرمز! دلم تنگ میشود برای صف های بانک.
به زاینده رود اشاره کرد و گفت: اصلا دلم برای مادرم تنگ میشود. نگاه کن، مادرم چطور آغوشش را برای من باز کرده، نگاه کن از شکنج موهایش گل محمدی میریزد! نگاه کن چشمهایش پر از برق خواستن است. مرا میخواهد، من او را میخواهم. میخواهمش.

آه ای خدا. دارم فکر میکنم اگر رفتم، برمیگردم؟ مگر میتوانم برنگردم؟ اینجا، تمام وجود من اینجاست.

قسمت دوم

در این پست درباره غرب زدگی مینویسم.


وقتی میرزا تقی خان امیرکبیر سررشته امور را به دست گرفت و از حداقل امور، کاراها به نحو عالی پیش میرفت صحبت از مدرسه دارالفنون به پیش می آید. اندیشه مردان بزرگی همچون میرزا تقی خان در ایران عزیز پایدار نماند و من در این پست به تفکرات ایشان حول محور علوم و فنون غرب و فرهنگ ایرانی میپردازم. 

البته که باید پذیرفت دانش و علوم غرب بسیار فراتر از دانش ایرانیان در زمان قاجار بود. امروزه هم ما بدلیل آنکه نتوانسته ایم علوم واردشده از غرب را به نفع خودمان ترجمان کنیم، در پیشرفت و شکوفایی بسیار راه نرفته داریم. 

امیرکبیر ذیل این مطلب برای انتخاب مدیر مدرسه دارالفنون در اواخر روزگارش به شاه مینویسد:

در امر مدرسه دقت زیاد لازم است. آدم خیلی معقول و متشخص میخواهد که سررشته از همه چیز فرنگی و ایرانی داشته باشد.»*

به این معنا که امیر هم به دانش و تجدد غرب اهمیت میداد و هم به روزگار مردم خودش. واضح است که اگر یک جسم ناشناخته را به آدمی که تا به حال با آن سر و کار نداشته بدهیم توانایی بهره وری از آن را ندارد. مثلا اگر قانون کشور فرانسه را بخواهیم در مغولستان اجرا کنیم قطع به یقین مردم آن بافت فرهنگی آن را پس میزنند. 

فرهنگ غرب زدگی که نقل محافل روشنفکران است ما را در خودکامگی فرو برده است. این مساله باعث میشود نه به تجدد غرب دقت کنیم و نه به هویت ایرانی خودمان. این میشود که جلال آل احمد از غرب زدگی مینویسد اما از فرط استعمال مشروبات الکلی جانش در میرود و از آنطرف هم صادق هدایت_که پدربزرگ او رضاقلی خان هدایت از نام آوران تاریخ است و فرهنگ ایرانی جماعت را خوب میشناخت_ نفس خودش را در فرانسه بند می آورد. 

بی شک،اعتدال از پسندیده ترین شیوه های برخورد با هر عامل فرهنگی است. 



*منبع:کتاب امیرکبیر و ایران، نوشته فریدون آدمیت


قصد دارم در این وبلاگ به طغیان هیجانات و عقده های تاریخی ایرانیان به طور مستمر بپردازم. 

اولین پست را به اولین شاه قاجار اختصاص میدهم. مطالب این پست به نوشته های مرحوم دکتر محمدابراهیم باستانی روی دارد و قابل بررسی در کتابهای ایشان میباشد. روح بزرگشان در آغوش خدا.


قسمت اول

زمانی که آقا محمدخان قاجار کرمان را در محاصره قرار داده بود وضعیت مردم بسیار فجیع بود. به طوریکه سربازان اجازه رد و بدل حتی یک پر کاه را نمیداند. بعضی از طوایف با حاکم کرمان(لطفعلی خان) متحد بودند و مردم شهر هم تا وقتی نان و نوایی داشتند از خود دفاع میکردند و گاهی زد و خوردی هم در میگرفت. بچه ها و گاهی زنها بر فراز برج و بارو این تصنیف را با آهنگ میخواندند:
آق مم خان اخته
تا کی زنی شه
فای میگیره با تخته
قدت می آد رو تخته
این هفته نه، اون هفته!

وقتی شهر توسط آقامحمدخان باز شد، فجیع ترین جنایت ها صورت گرفت. سربازها به هیچکس حتی کودکان و دختران و پیر جماعت رحم نمیکردند و البته ناگفته نماند خود آقامحمدخان دست سربازهایش را برای هتک حرمت باز گذاشته بود. تنها زمانی این کشتار و بی رحمی و البته عقده نهفته آقامحمدخان خاموش شد که مردم برای نجات به خانه سیدعلویه پناه برده بودند. او سیدی مورد احترام بود و در ابتدا توهینی به او صورت نگرفت. گویند آنقدر زن و مرد به خانه او پناه برده بودند که از تنگی جا به چوبهایی که در داخل دیوار برای نشستن کبوتران گذاشته بودند آویزان میشدند. سید علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقامحمدخان از برابر خانه اش میگذشت بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی که به خانه ام پناه آورده اند را ببخش یا مرا بکش.
آقامحمدخان فریاد زد: سید، این قرآن ده روز پیش هم در خانه تو بود یا نه؟ میبایست آنرا برداری ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نکنید.
آنگاه خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شکم آن سید بینوا را درید. آنچنانکه امعا و احشا او بر خاک کوچه ریخت. میگویند بعد از دیدن این منظره رعشه ای بر اندام آقامحمدخان افتاد و فریاد زد:بس است، دیگر مردم را نکشید.
سپس عفو عمومی داده شد.
آقامحمدخان در دستگاه حکومتی زندیه ذکوریتش ضایع شد. از زمانی که این اتفاق افتاد باید پیش بینی چنین پیشامدهایی میشد. وقتی هویت جنسی انسانی پایمال شود، وضع از یک خشم ساده فجیع تر میشود. تمام این خرابی ها ریشه در عقده جنسی شخص آقامحمدخان دارد. بنابراین زایل شدن مردانگی او توسط شاهان زندیه، و طعن و لعن و هجو مردم کرمان، خود عامل افسارگسیختگی این عامل روانی میشود. دامن زدن به نارسایی های جسمی، خصوصا جنسی، در تاریخ ایران فاجعه است. 


آقاجون عادت داشت غذایش را در ظرف مشترک با من بخورد. دفعه اول غذا تخم مرغ بود. خیلی بچه تر از آنی بودم که بتوانم تحلیل اجتماعی کنم. یک تکه از تخم مرغ مانده بود که من نصف کردم و خوردم. آن نصف باقیمانده را آقاجون نصف کرد و خورد. این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه اندازه بند انگشت تخم مرغ ته ظرف مانده بود. هیچکدام از ما یکباره آن تکه را نمیخورد و برای نفر بعدی نصفش را میگذاشت.
ناگهان چنان کشیده محکمی زیر گوشم نواخت و گفت: توله سگ! همیشه پدر به فرزند میبخشه. فرزند هیچوقت نباید برای پدر فداکاری کنه. پدر گرسنه میخوابه، ولی امکان نداره بچه اش گرسنه باشه. میفهمی؟
گفتم: هرچه شما میفرمایید
و کل تکه باقیمانده را خوردم. بغض کرده بودم، انگار کسی با پتک زیر فکم میکوبید. با تحکم گفت: اگر گریه کنی میمیری. مرد گریه نمیکنه. میفهمی؟
گفتم:هرچه شما میفرمایید
و نفس عمیق کشیدم. غذا را میجویدم اما دندان هایم قوت خرد کردن آن لقمه کوچک را نداشت. 
گفتم:آقاجون شما را به محمد قسم میدهم عفو بفرمایید
دیدم بلند شد دور اتاق شروع به راه رفتن کند و با صدای بلند پارس کرد:عوعوعوعوعو.
به پایش افتادم. التماسش را کردم. 
دیدم دستش را رو به آسمان گرفت و نجوا کرد: 
این توله سگ که منو میبخشه
خدایا، خودت هم بگذر از من.


وقتی مرد، من از همه دلتنگتر شدم، بی کس تر شدم، کمتر از همه گریه کردم ولی دلم شکسته تر بود. میترسیدم آقاجون از قبر بلند بشه چشمام رو دربیاره بگه مگه نگفتم مرد گریه نمیکنه؟
منم بگم:هرچه شما میفرمایید.

کلاس که تمام شد دوستم را در ابتدای کوچه دیدم. خوشحال شدم.

در طول مسیر از همه چیز گفتیم.

از پشت بیشه حبیب تا انقلاب را پیاده رفتیم، زاینده رود هم دنبالمان می آمد.

گفتم: کاش یه لقمه نونی میخوردیم، چمیدونم، یه چایی میخوردیم.

رفتیم تو یکی از کافی شاپ های چهارباغ، طبقه بالا بود.

به پایین نگاه میکردم، به مردم که در شور و ولوله بودند.

تو دلم میگفتم خدایا چکار کنم؟ خودت یه راهی نشونم بده

خدایا

خدایا

خدایا

خدایا.

آهنگ توی کافه کل چهارباغ را گرفت:

God only knows

و من چایی ام را خوردم و تا پاسی از شب همانجا نشستم و قلبم را له کردم!



آقاجون قبل از مرگ تعریف میکرد وقتی زمستون میشد این طرف زاینده رود کار نبود. باید میرفتن اون طرف رود. میگفتن توی سگ سرما، میزدیم به آب. تا سینه هاش آب یخ میرسیده. میخندیدن و با رفیق هاش میگفتن: گرمم شد و گرمم شد.

میگفت: هوی توله سگ، نون حلال اینجوری گذاشتم جلوت، خون من توی رگهاته، توی توله سگ سر هر سفره ای ننشسته ای که بخواهی هر کاری کنی و بخوای پا پس بکشی.

میگفت: پدرم کوه کن بود. کوهو میکند. توریست های فرانسوی رو بردم توی اصفهان و بناهای تاریخی رو نشون بدم. چندتا از پیرمردها گفتن دامنه این کوه کنده شده، کار دست انسانه.

ناله کردم و گفتم: بابای من کنده، با دستای خودش.

تابستون که میشد، در زمین هاش رو باز میکرد میگفت هرکی گرسنه است بخوره. میگفتم آقاجون منم بخورم؟ داد میزد میگفت سهم تو توله سگ رو قبلا دادم! اینا مال مردمه.

وقتی خسته میشدم، میزد توی گوشم، اگه توی چشمهاش نگاه میکردم دوباره میزد توی گوشم. میگفت: مرد باید با سیلی صورتشو سرخ نگه داره.

بچه های فامیل میگفتن: آقابزرگ چرا مهدی رو بیش از همه دوست داری اما مدام فحشش میدی؟

نعره میزد: این توله سگ با شماها فرق میکنه.

آخرای عمرش دیگه دستهاش جون نداشت، اما با اینحال گلومو گرفت فشار داد و گفت: آهای توله سگ! اگه یک وقت دیدی بیخودی نفس میکشی و به حرومی داری زندگی میکنی، نفستو بند بیار.


انقدر اعصابم خورده. انقدر ناراحتم. میرم خودمو میندازم تو یه دره، میرم خودمو آتش میزنم. اصلا میرم خودمو از همون کوه جدم میندازم پایین. تف به روح من.

توله سگ، توله سگ، توله سگ، تف تف تف


اینم نوش داروی امشب:

https://soundcloud.com/musickhaaane/vh2u6xwa5nvn


بهم میگن: آخه برگردی ایران چکار بکنی؟ مثلا خیلی وطن دوستی؟ یا چی؟

میگم: همه زندگیم اینجاس.

حرصش دراومده، گونه هاش تش برداشته اما من خیلی به خودم مسلطم. بیشتر از اون چیزیکه فکرش رو بکنه. 

من وقتی از ایران برم، یک مشت خاکش رو با خودم میبرم. مثل روانی ها هر روز بدون اینکه کسی متوجه بشه میرم خاکمو بو میکنم، نفس میکشم، نفس. من هرجا بمیرم جنازه ام باید اینجا باشه، همینجا تو همین خاک باید تجزیه بشم، بگندم، کرم بیفته به جونم. 

مادرم امشب بعد از مدتها اومده این خونه میگه دلم برات تنگ شده بود. ظرف آلبالو را کنار میزم گذاشت و پیشانی ام را بوسید. 

من چگونه از دست های مهربان مادرم دل بکندم؟ چگونه مزه ترشی آلبالوهای اینجا را از زیر زبانم بیرون کنم؟ 

چرا همه چیز را فراموش کرده ایم؟ من میگویم حداقل این اوباش السلطنه ها از مملکت بروند و امیرکبیرها بمانند. بلکه آنها به مراد دلشان برسند.


+یکی از کسانی که برای مهاجرت در مجرای زبان آموزی است میگفت: من برم کانادا فقط هروئین میکشم. شب و روز. جای غذا هروئین میکشم. 

خیلی خب. به سلامت. تنها مرا رها کن!


چشمان تو شرط من است

مشروطه خواه تو شدم


قسمتی از آهنگی است که سالار عقیلی خوانده است. این بهانه ای باشد برای پرداختن به این موضوع. یعنی درصد زیادی از مردم تصور میکنند مشروطه از شرط و شروط آمده است. 

مشروطه از لغت constitution فرهنگ غرب گرفته شده است و لغت مورد استفاده آن در فارسی ابتدا از فرهنگ عثمانی charterd وارد فرهنگ زبانی ما شد. 

فقط یک جستجوی ساده در فرهنگ لغت نیاز است.

در نامه ای از محمدعلی شاه اینچنین آمده است که: ایران بطوریکه دستخط فرموده و به عموم دول اعلان فرموده ایم مشروطه و در عداد دول کنستی توسیون محسوب است.

که حکما لفظ کنستی توسیون بدلیل آشنایی ایرانیان با غرب از مجرای فرانسه بود. 

من این اشتباه فرهنگی تاریخی را در بسیاری از افراد تحصیلکرده هم دیده ام.

حکومت مشروطه نوعی حکومت است که در آن وضع قوانین به عهده مجلس یا مجلسین باشد و دولت مجری آن قوانین محسوب میگردذ.

یعنی تحدید قدرت شاه در آن زمان. حالاما تصور میکنیم یعنی مردم به شرط و شروطی میگذارند شاه حکومت کند و اگر سرپیچی کرد برکنار میشود؟ هیچکدام به قانون فکر نکردند؟

+میخواهم تا وب حذف میشود پست بگذارم. پست بگذارم. بعدا دلتنگ نشوم!


تا به حال مرگ عزیزی را خدای ناکرده تجربه کردید؟
چه کردید که از آن دوران رد شدید؟
کار خاصی نکردید؟ یعنی زمان حلش کرد؟
یا اصلا حل نشد؟
یعنی ممکنه تاابد داغ حسرت بمونه رو سینه آدم؟
ممنون میشم به قسمت تماس با من نظر بفرستید.
دل ما به روی همه بازه.
منتها به قول یکی از استادان: کرم نما و فرودآ

داشتم تفسیری عرفانی از قرآن را میخواندم که رسیدم به آیه:ادعونی استجب لکم»
مرا بخواهید
مرا
مرا
مرا
ادعونی
تا مستجاب شود
از خدا غیر خدا نخواهید.
خیلی حرف است. باید به درجه های بالایی رسیده باشیم تا اصلا درک کنیم خود دعا اصلا چه معنایی میدهد. من یادم نمی آید در زندگی ام دعا کرده باشم. چون خدا به ما گفته فقط در یک صورت دعا کنید و آن هم این است که مرا بخواهید». خدایا خانه میخواهم، ماشین میخواهم، دلار میخواهم و اینها نداریم. نه اینکه چنین دعاهایی تحریم باشد، یا باطل باشد. اما حقیقت آن تا سقف خانه هم نمیرسد، چه برسد به آسمان ها، آن دوردست ها.

داشتم تو خیال خودم غرق میشدم که:
حالا که اینطور است
خدایا مهربانی دستهایت مثل صنم باشد
نرگس چشمهایت مست مستم کند
شکنج موهایت مثل گل گیسو باشد
جیب هایت مثل ترامپ پر پول باشد
خال هندویت مثل آن ترک شیرازی باشد

بعد دیدم خیلی بیشعورم. دیدم مغزم از آغل گوسفند هم کثیف تراست. دیدم تا دنیا دنیاست به حضرتش نخواهم رسید. افسوس میخورم به حال خودم، به حال این تن دورافتاده از یار، به این هجران کشنده، به این استخوان که توی گلویم گیر کرده.
دعاکردن هم آدم میخواهد!

این هم از نوش داروی امروز من:

https://soundcloud.com/eventure/farzad-milani-3-shoor


چند وقت پیش رنج های ورتر جوان را خواندم. کتابی از گوته با ادبیاتی حیرت آور و در عین حال یک تراژدی به تمام معنا. در آن روزگار حال خوشی نداشتم و با خودم فکر میکردم یعنی آدم اگر مثل ورتر جوان خودش را بکشد زندگی اش به کجا ختم میشود؟ مگرچقدر قرار است رنج بکشیم؟

راستش خیلی وقت است که میخواهم در مورد این مطلب بنویسم ولی راه نمیبرم از کجا و چگونه شروع کنم. 

بگذارید با یک مثال بگویم. انسان در طول زندگی حالات و هیجانات مختلفی را تجربه میکند. مثلا شهوت. اگر اصلا به این میل توجه نشود خمودگی و افسردگی می آورد و اگر بیش از حد به آن توجه شود ناچاقی و ناسلامتی در پی دارد. همینطور خشم، ترس، تهور، شادی و غم. باید همیشه تعادل را برقرار کرد که میشود عفت. یعنی وقتی میگویند عفت کلام داشته باش منظور همین است.

خب برگردیم سر خودکشی. چه میشود که آدم به این نتیجه میرسد خودش را از این زندگی خلاص کند؟ علاقه زیاد به زندگی همان پیرمردهای سرخوش را به یاد می آورد که مردم درباره آنها میگویند: سر پیری معرکه گیری» و تنفر زیاد از زندگی آن جوان های محزون و مغموم را به یاد می آورد که بارها دست به خودکشی زده اند و ناموفق بوده اند. اگر در زندگی عفت داشته باشیم، هیچوقت نه به سرنوشت آن پیرمرد یا آن جوان دچار نمیشویم. زندگی به هیجانات شاد و غمگین نیاز دارد اما به محض اینکه از تعادل خارج شد باید توجه کنیم و به آن حالت اعتدال برگردیم. باور کنیم که شادی زیاد هم آدم را میکشد!

من متوجهم، میدونم. مردم ما همه جوره درد میکشند. همه جوره ناراحتند. چه از لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ اقتصادی. ولی باید در هر حالتی حد تعادل را پیدا کرد و توی زندگی پیاده اش کرد.

اما ورتر جوان هیچوقت از خیالم فراموش نمیشود. به این فکر میکنم چه چیزهایی باعث خودکشی میشود. تنهایی، فقر، ترس از بی آبرویی و.

مهم این است که حق تنهایی را به جا بیاوریم. حق فقر را به جا بیاوریم. قطعا به جایی خواهیم رسید که از تنهایی نفسمان بالا نمی آید، قطعا از فقر شرفمان میریزد، شرمنده میشویم. ولی باید باور کنیم که زندگی با تمام اینها آمیخته است. 

من دل خوشی از سارتر ندارم ولی حرف قشنگی میزند که میگوید:چنان تنهایی وحشتناکی در خودم حس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد. چیزیکه جلویم را گرفت این فکر بود که هیچکس، مطلقا هیچکس از مرگم متاثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.»

اگر تنهایی یا فقر اعتدال ما را در زندگی از بین ببرد در واقع هویت ما را تغییر داده است، روح ما را تغییر داده است. ما پس از مرگ، فقیرتر خواهیم بود، غمین تر و تنهاتر خواهیم بود. 

آدم گاهی خسته میشود، از همه چیز میبرد. به کوه و دریا و جنگل و طراوت باران پناه میبرد اما حالش خوب نمیشود. ناگهان لبخند یک کودک، شیرین زبانی یک مسافر در اتوبوس، یک فریاد، یک بوسه مادر و یک مناجات نیمه شب آدم را برمیگرداند. مهم این است که خوب بشویم، برگردیم.


این پست را تقدیم میکنم به نزدیک ترین دوستانم. رضا، مهربد و. که در روزهای ناخوشی، خوشی ام بودند.


+عنوان از شاملو: 

برای تو

برای چشم هایت

برای من

برای دردهایم

برای ما

برای اینهمه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند.



+این هم تقدیم به همگی. تصدق شما:

https://soundcloud.com/smk2013/i7mcgf3soucw


نظرها و دردل هایتان را به من بگویید. پیش من امانت میماند. با جان و دل میشنوم.


اصفهان جهنم شده. گرما طاقت آدم را میبرد، نفس بالا نمی آید.

در سربالایی صفه اتوبوس نعره میکشد اما بالا نمی رود. سبزی چراغ راهنمایی رانندگی آتش میگیرد، سرخ خونی میشود.

چراغ عابرپیاده قرمز بود اما من از خیابان عبور کردم. دختر خانمی منتظر بود چراغ سبز بشود. ناگهان فریاد زد:آقای محترم چراغ قرمزه. نرو. آهای!

از خیابان رد شدم و برگشتم نگاهش کردم. خدای من، چقدر میخواستم او را به جا بیاورم. چقدر موج مژگانش آشنا بود، صدایش در مغزم زنگ میزد اما درست به خاطر نمی آوردم چه روزی و چه جایی آنرا شنیده ام.

از نگاه من معذب شده بود. روسروی اش را دست کشید و انگشتانش زیر چانه اش قفل شد. چقدر این حالتش برایم آشنا بود. 

چراغ سبز شد و آمد پیش من. گفت: عجب! آقای فلانی شمایید؟ اول نشناختم، ببخشید اگر بد حرف زدم.

ولی من هنوز به جا نیاوردم.

گفت: سلام. خوبید؟ هنوز نشناختید؟

من باز هم هیچ نگفتم.

گفت:من زینبم. چند سال پیش، سه سال پیش، نه، دوسال پیش، نمیدونم. من زینبم، چطور یادتون نمیاد؟

ناگهان هشیار شدم. زینب بود. دختر پر انرژی کلاس. قرار بود دو سال پیش مهاجرت کند. اینجا چه میکرد؟ قوت گونه هایش آب شده بود، موهایش از سیاهی برق میزد اما حالا زردی بی جانی به خود داشت. آن روزگار، سه زبان مسلط بود. با ما سومی اش را یاد میگرفت.

گفتم: چرا اینجایید؟ چرا اینقدر ضعیف شدید؟ شما که خیلی آب شدید حاج خانم!

گفت:حالا دیگه من حاج خانم شدم؟ و لبخند محوی زد.

یقین دارم در دلش گفت حاج خانم ننته!

تمام شیطنت جوانی اش را از دست داده بود. یادم می آید استاد پرسید: زینب آخرین موزیکی که گوش دادی چی بود؟

سرخ و سفید شد و زد زیر خنده. گفت آخه خجالت میکشم بگم. با اصرار همه جواب داد: ت بده

و همه خندیدند. 

روی گونه هایش چین لبخندهای گذشته بود، اما چهل سال پیر شده بود.

چه بر سر جوان های ما و آرزوهایشان می آید؟ چرا زینب دیگر نمی خندد؟

پوف، مردیم از این آب و هوای اصفهان!


+حالا که منت گذاشتید و تا اینجای پست اومدید اینم گوش کنید:

https://soundcloud.com/musickhane/keyhan-kalhor-naghme-kordi


کلاس چهارم ابتدایی که بودم به مدیر آموزش و پرورش منطقه بااحترام یک نامه در مورد مدرسه مان نوشتم. یعنی مسئول شورای مدرسه بودم. ولی حیف که نسخه ای از آن برای خودم برنداشتم. 

قضیه از این قرار بود که از ما پول میگرفتند در حالیکه نباید میگرفتند. قرار بود کلاس ها مجهز به کامپیوتر بشود ولی نشد. قرار شد کتابخانه به روز شود ولی نشد. 

خلاصه که مسئول محترم آمدند و مرا خواستند. اول گفتند: خودت نوشتی؟

گفتم: من همیشه در نوشته هایم ادب را رعایت میکنم و از لفظ مفرد استفاده نمیکنم.

با تحکم گفت:چرا توی نامه نوشتی به نمار خواندن در مدرسه انتقاد داری؟

گفتم: ما حدود یک ساعت از وقت کلاسمان صرف بازی بچه ها برای وضو گرفتن میشود. بعد هم که همه جمع میشوند کسی نیست که امام جماعت بشود. معلم ها برای اینکه از زیر بار مسئولیت فرار کنند بچه ها را مرخص میکنند که نماز بخوانند. ما امام جماعت نداریم. هر بار یکی از بچه ها که اهل فضل تر است نماز را اقامه میکند. چه فایده دارد؟

خلاصه که خیلی صحبت کردیم. مدیر از دستم خیلی عصبانی بود ولی به روی خودش نمی آورد. من هم همه اصول را به جا آورده بودم و هیچ نگرانی نداشتم و سرم پر از عواطف و احساسات متناظر بود. خلاصه که مدیر یکسال عوض شد.

بعد فهمیدم چون پسرعموی ما شهرداری بود اصلا منت گذاشته بودند و خوانده بودند. و الا چه برسد به اینکه بخواهند نماینده بفرستند! البته در آن روزگاران سفرای دوطرف بااحترام پذیرفته میشدند و دلیلی برای کینه توزی نبود. 

گذشت.

الان یکی از زمین های آقاجون غصب شده. یعنی همسایه روبرویی جاده جلوی زمین آقاجون را مصادره کرده و عجالتا یک آب هم روش!

تمام محل را کشاندیم دادگاه. ریش سفیدها سر آن مردک داد میزدند:آخه مرد حسابی این کارا چیه؟ مگه خدا و پیغمبر سرت نمیشه؟ زمین مردم مگه حد و مرز نداره؟ همه چیز معلومه، چطور جرات میکنی؟

حالا همه توقع داشتند من معقول همیشگی چیزی بگویم یا درخواستی بکنم. یا حداقل متانتی از خودم نشان دهم.

پسرعمو داد زد:مهدی یه چیزی بگو، زمین آقاجونو گرفتن انگار بی صاحبه!

من هم قهرا رو کردم به همان غاصب ملعون و گفتم:کره خر!


حیف.


وکیل گرفته. آمده است میگوید:پسرجان شما که تا الآن کاری نکردید و پرونده هم به نفع ماست، بیاید توافق کنید و با هم سهیم بشید.

دستم را در هوا جنباندم و ادای آدمهای شاعر را درآوردم:

هنوز از عشق بازی سخت داغ است

هنوزش شور شیرین در دماغ است.


بله. الآن داغه، هنوز مست و کیفوره.

از تو چشم هاش به وقتش میکشم بیرون

همین دو روز گذشته مردم کوچه و باز صدایش میزنند: آهای فلانی کره خر!

البته باید قانونی پیش رفت. بله. پول جوهر خودکاری که باهاش تو دادگاه مصرف داشتم را هم باید بگیرم.

وای، مردیم از لاتی

+هرچه خواستم به این عصبانیت بار طنز بدهم نشد. بر من ببخشید!


قبلا یک پست خداحافظی گذاشتم که از وبلاگ هم بروم. ولی منصرف شدم.

اما دوباره!

من در تمام عمرم نه اینستاگرام داشتم، نه هیچ برنامه مفرح دیگری. تلگرام هم به خاطر گروه های کلاس و این و آن و.

حالا مدت هاست همان تلگرام و واتس آپ هم نمیروم. 

از وبلاگ هم خسته شده ام.

برم شمعدونی های پشت پنجره را بیدار کنم، کاکتوس ها را سیراب کنم و بوی عطر گل محمدی را در فضا بپیچانم.

قبلش هم دکمه حذف وبلاگ را زده باشم. 

بریم برسیم به زندگی، مطالعه، کشاورزی، درس خوندن، شاید مهاجرت، درمان، درمان، درمان.

منو حلال کنید که صفحه نظرات وبتون محل چت من شد. ما گدا گدوله های ته شهر، ندیده ایم، از این چیزها نداشته ایم تا حالا. جوگیر میشویم.

خلاصه ببخشید، ببخشید.

تصدق همگی


+عنوان از شیخ بزرگ، سعدی


تمام مادی های اصفهان پر از آب شده. این بارندگی ها علی رغم تمام خرابی هایی که برای دیگران داشت برای ما برکت و پرآبی داشت. 
چندسال پیش که مادی ها پرآب بود تمام بچه ها شنا میکردند. اما امروز، بعد از سالها که آب اومده انگار بچه ها عوض شدند، یا اون قدیمی ها بزرگ شدند و دیگه خجالت میکشن بشن و بپرن تو آب شنا کنن!
این آب مادی خیلی خوبه!
زمین آقاجون که تو پست های قبل توضیح داده بودم توسط دو نفر غصب شده. زمین ها قباله ای هست و هرکس رسیده متر گذاشته پای زمین و گفته این تکه مال من.
توی دادگاه قاضی گفت: ثابت کن زمین مالته.
گفتم:جناب قاضی، تمام این زمین ها قباله ای هست. کل این منطقه یه سند داره به نام چنگیز مغول! یه ارباب قدیمی! والان تکه تکه شده بین رعیت جماعت.


جالب بود که من میخواستم با ریش سفیدی حلش کنم. لاشه سند اون زمین دست پدر ما بود ولی کسی نمیدونست. الان میخوام برم کل منطقه را بدم زیر آب مادی! لاشه سند دست منه دیگه! در واقع ما قباله زمین خودمونو داریم، ولی سند کل این منطقه دست ماست. سگ باشی، سگ میشم.
به قول آقاجون: کمم گیری، کمت گیرم!
به حرمت و احترام

+پست بار طنز داره. وگرنه من انقدر ضدفرهنگ نیستم :)

گونه هایش سرخ شده بود و آب دهانش را به سختی پایین میداد. گفتم:خب احوال شما خانم؟ پادرد خانم والده چطور است؟ آایمر پدرتون چطور؟
اما در دلم داشتم میپرسیدم: خودت خوبی؟ دلت خوبه؟ تنت سلامته؟ دماغت چاقه؟ تو،تو،تو،تو خوبی؟
لب هایش را ورچید و گفت:سلام دارن خدمتتون
و سرخ تر شد.
میخواستم بگویم: کم کم ذوب میشوی دختر، خجالت مختصر کن! ذوب در رگهای من میشوی.
گفت: ببخشید مزاحم شدم، اومده بودم حاج خانم رو ببینم. نمیدونستم شما.یعنی.من خبر نداشتم شما الان خونه اید وگرنه. خب نمیومدم اگه میدونستم.
و به سختی نفسی عمیق کشید.
گفتم: آهان، بله بله، شما درست میگید_از خجالت سرخ تر شد!_ این خونه که صفایی نداره. منم و این مادر پیر. شما با خودتون صفا میارید، البته هر مهمونی با خودش صفا میاره، شما و دیگران نداره، هر مهمونی حبیب خداست. ولی بعضی ها حبیب ترند. از خرفتی من، تمام وسایل خونه یک سانت خاک گرفته.
گل از گلش شکفت و گفت: خب تمیزکاری کنید، کدبانویی کنید، بشورید، بروبید.
و بریده بریده خنده ای کرد.
من هم با توهم و لجاجت گفتم:
صفای خانمان آب است و جارو
صفای دختران چشم است و ابرو

سرخ تر شد. مثل گل رز. نه، مثل گل محمدی. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
میخواستم تنش را روی دست هایم بگیرم، ببویمش، ریشه اش را در خاک تنم بکارم. گلدان تنم را پشت پنجره بگذارم و هر روز با جیک جیک سحرگاهی گنجشک ها آواز سر کنم و به آسمان سلام بدهم. در هم آمیخته باشیم، اما نگاهش کنم و بگویم:پادرد خانم والده چطور است؟

چشم هایش را در هم کشید و گفت:من باید برم. به حاج خانم سسلا.سلام برسونید.
روگرداند که برود اما ناگهان برگشت و گفت:خیلی ببخشیدا، ولی صفای هر دختری که به چشم و ابرو نیست! دختر و پسر باید انیس هم باشند، باید تکیه گاه هم باشند، مرد باید غیرتی باشه، گنده باشه، جذبه داشته باشه. چی دارم میگم؟ اصلا خداحافظ، یعنی. انیس هم باشباشند.چیز.انیس!
گفتم:گل محمدی!
گفت: بله؟
گفتم:اللهم صل علی محمد و آل محمد

+خدایا منو ببخش!


راستش من کنکوری ام.

این بیش از همه چیز آزارم میدهد. از اول هم زیاد کنکور را جدی نگرفتم، شاید اشتباه کرده باشم. ولی معتقد بودم اگر من نروم دانشگاه، من تشنه خواندن، تشنه نوشتن، که میخواهد برود؟ 

سال آخر دبیرستان سه بار ترک تحصیل کردم ولی هربار با پادرمیانی کسی برمیگشتم. سال آخر مجموعا یک ماه در کلاس حاضر نشدم.

شاید دانشگاه هم بروم همین بشود. خدا میداند.

از سه سال پیش که همه چیز برایم فراهم شد تا مهاجرت کنم افسوس بسیار خورده ام. البته سخت هم بود، یک نوجوان 17 ساله بخواهد تک و تنها در ولایت غربت سر کند. ولی الان چقدر ناراحتم.

خب من اصلا استرس کنکور ندارم، چون میدونم نمیتونم اینجا درس بخونم. دوباره بخواهم بروم دانشگاه با سنوات آبروی خودم را ببرم.

خب شاید سخته براشون، شاید نمیتونن منو درک کنن. هنوز هم حاضرم تو مملکت خودم بمونم، به خدا دق میکنم از دوری وطن، ولی یه دلم میگه زود خودتو جمع و جور کن و برو.

میدونید مجبور بودم به خاطر کنکور پول خرج کنم؟ میدونید غیرقانونیه؟ قانون؟ بله؟

تو قانون اساسی ما نوشته تحصیل برای این مردم رایگانه. یعنی آموزش نباید آلوده به مافیا و پول بشه. این پولی که از مردم بینوا میگیرید را خرج آموزش و پرورش کنید. این مافیای کنکور را پابند آموزش پروش کنید که باشرافت تدریس کنند و پول بگیرند، جیبشان پر پول باشد، برای مال مردم کیسه ندورند.


مشاور حقوقیم میگفت:خیلی اشتباه میکنی نمیری. بدتر از تو دارن میرن. خیلی اشتباه میکنی

تو دلم میگفتم: آخه تو چی از وطن میدونی؟ چی از امیرکبیر میدونی؟ چی از قائم مقام میدونی؟ هان؟

دوباره میگفت: خیلی اشتباه میکنی. مگه میخوای به ک خیانت کنی؟ میخوای بری تحصیل کنی برگردی. مگه میخوای بری کانادا از هروئین بمیری یا ایدز بگیری؟ مگه میخوای کیس جفنگ ارائه بدی؟ مگه میخوای بری فلان کنی، بهمان کنی؟


نمیدونم.

مثلا میخوام مصدق بشم؟ آرش بشم، کمان بگیرم دستم، قلبمو تو دستم بفشارم و تیرش کنم به مرز کشورم؟ هان؟ احمق؟

اما من هیچ استرسی ندارم.


+من نه به خوانواده دلبسته هستم، نه به ، نه به شهرت و مال و مقام!

فوبیای ترک وطن دارم

میرم فرودگاه

حالم بد میشه

بیقرار میشم

انقدر داد میزنم

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی وطن

منو برمیگردونن خونه

فوبیای ترک وطن دارم!


ظهر، مغز آفتاب ننه پایش را در یک کفش کرده بود: باید برویم سر زمین. مگه تو خون رعیت تو رگت نیست بی غیرت؟»

گفتم:ننه تو رو خدا ول کن تو این گرما. آخه کی میره تو این گرما آلبالو بچینه؟ مگه دیوونه ایم؟ آفتاب پوست سر آدمو میتراشه!»

شروع کرد دور خانه راه برود و زیر لبش چیزی را زمزمه کند. دلش شکسته بود.

گفتم:ننه چی داری میگی؟»

نشست روی سنگ حوض حیاط خانه و گفت:پسر، آخه تو که نمیدونی من جوونیمو تو این علفزارها گذروندم. نمیدونی که من با دونه دونه این درختا خاطره دارم. آقاجونت که رفت، حالا تو بی غیرت نمیخوای جاشو بگیری؟ قدیما دختر و پسرای جوون میرفتن رعیتی، نه ترس آفتاب داشتن نه بارون. این شعرو برای هم میخوندن:

مخمل بخرم، سایه کنم صحرا را

آفتاب نخورد شاخه گل رعنا را


بعد دختر با ناز و کرشمه در جواب میگفت:

مخمل تو نخر سایه نکن صحرا را

آفتاب نخورد شاخه گل رعنا را

من کوزه گرم، آمخته ام* گرما را»


چشم هایش را اشک در هم کوفته بود. غم! دلش را غم گرفته بود، داشت له میشد. آن تبختر جوانی میان گیسوان سفیدش سربرمی آورد اما خاک بر سر میشد و دوباره در لاک خودش فرو میرفت. آه، دریا دریا افسوس.


فکرش را بکنید!

جوانی ام را در گل و بلبل و بوته بگذرانم. دخترک گونه هایش را به سفیدی بازوهایم بمالد و ناز کند. نفسش را برچینم و استشمام کنم. شقیقه هایش از گرما آتش بگیرد اما با بوسه هایم یخ کند، شکفته شود.

با نگاهش مرا بخواند، من هم بگویم:

مخمل بخرم، 

سایه کنم صحرا را

آفتاب نخورد

شاخه گل رعنا را.


*آمخته شکل مختصر شده آموخته است

+دارم فکر میکنم چقدر فرق داریم. چقدر عاشقی نکرده ایم.


قبلا یک پست خداحافظی گذاشتم که از وبلاگ هم بروم. ولی منصرف شدم.

اما دوباره!

من در تمام عمرم نه اینستاگرام داشتم، نه هیچ برنامه مفرح دیگری. تلگرام هم به خاطر گروه های کلاس و این و آن و.

حالا مدت هاست همان تلگرام و واتس آپ هم نمیروم. 

از وبلاگ هم خسته شده ام.

برم شمعدونی های پشت پنجره را بیدار کنم، کاکتوس ها را سیراب کنم و بوی عطر گل محمدی را در فضا بپیچانم.

قبلش هم دکمه حذف وبلاگ را زده باشم. 

بریم برسیم به زندگی، مطالعه، کشاورزی، درس خوندن، شاید مهاجرت، درمان، درمان، درمان.

منو حلال کنید که صفحه نظرات وبتون محل چت من شد. ما گدا گدوله های ته شهر، ندیده ایم، از این چیزها نداشته ایم تا حالا. جوگیر میشویم.

خلاصه ببخشید، ببخشید.

تصدق همگی


+عنوان از شیخ بزرگ، سعدی


بعدنوشت:چقدر آدمهای وبلاگی با آدمهای اینستاگرامی فرق دارند. هنوز هم مهربانی هست، صفا هست. لغو حذف کردم. این پست هم یادگاری بماند بااجازه.


ای خدای خوبی ها.

بیا نزدیکتر، آنچنان که از رگ گردنم هم به من نزدیک تر باشی. بیا که غم دلم را به تو بگویم. بیا که بگویم چقدر از دوری ات ناله میکنم؟

خدایا، خوش داری ضجه زدن مرا نگاه کنی؟

خدایا، خوش داری در نیمه های شب، با پای و چشم های خواب آلود به دیدارت بیایم و جسم نیمه جانم همچنان بعد از این توهم در خودش بتپد؟

خدایا، خوش داری؟

مثل آقاجون که یک کشیده محکم میزد به آدم، بعد هم چنان محکم بغل میکرد آدمو که انگار صدای هق هق عمیقش از تو سینه من داشت بیرون می آمد. 

آره خدا؟ خوش داری؟


اینم لالایی امشب من و تو.




با عصبانیت و خستگی مفرط از کلاس رسیدم. متوجه شدم ولوله خاصی در افراد خانواده است. همه آماده میشدند که مهمان برایشان بیاید. من تیره بخت هم با همان دهان باز و یک سر و هزار سودا میان خانه قد علم کرده بودم!

خبردار شدم یکی از آشناها که از قضا خوزستانی هستند به اصفهان آمده اند و امشب مهمان ما هستند. 

خانه را به هم ریختم که چرا بدون هماهنگی با من؟ چرا به من خبر ندادی؟ من کلی کار دارم، من که بیکار مهمونی نیستم و.

مهمان ها رسیدند.

از همان اول لب همه شان به خنده بازبود. این خانواده سه دختر داشت و سه پسر. دخترها نگذاشتند ننه دست به سیاه و سفیذ بگذارد و پسرها دور مرا گرفتند و لطیفه گفتند. 

بعد از اینکه سلام و احوال پرسی کردیم همه مرا با اسم کوچک صدا میکردند. این برایم جالب بود، چون حتی برادر من، شوهر عمه ها و شوهر خاله ها مرا آقای حیدری صدا میکنند. به راحتی این خانواده مرا تسلیم کردند. 

چقدر محبت کردند، چقدر خونگرمی.

واقعا مردم جنوبی ما خیلی شریف هستند. خیلی.

این پست به زودی حذف میشه. فقط گفتم بنویسم که یادم باشه.


اما من طعم تلخ خال گونه ات را نچشیدم. آن لجاجت نه ای که سلول به سلول تنت را در آغوش گرفته است باید با دست های من زدوده شود.

اصلا من بلاگردانت بشوم، قربانت بشوم، خال روی تنت بشوم.

خوب است؟

با من حرف بزن، با من ترشی مکن. اصلا این یک دستور است. با من خوب باش، لطفا.


+نمیدونم کی میخوام از این خزعبلات دست بردارم. جالبیش اینه هیچ شخص شخیصی در زندگی من نیست ولی وقتی خرفت میشم این جور متن ها میاد به ذهنم. بر من ببخشید.

+خدایا این خرفتی ریشه دوانده تو جونم. نجاتم بده. میخوام عربده بزنم، دارم دیوونه میشم.


پیرمردی خواهم شد.

وقتی خنکی موج دریا به کف پایم بخورد، عوض آنکه پر از شادی بشوم خودم را گوشه ای مچاله کنم و تا ساعتها بلرزم. 

لاغر بشوم، پوست و استخوان. چروک های پیشانی ام بر سرم سنگینی کند و گردنم تا پیش پایم کش بیاید.

شاید صندلی چرخدار بشینم، شاید جوانی تر و خشکم کند، شاید.

اما حالا جای تمام آن چروک ها، صورتم پر از غرور جوانی است. آنقدرها هم لاغر و بی جان نیستم، دو مثقال گوشت که سگ نمیخورد به تنم دارم. نه! شمایل آن پیرمرد از من خیلی دور است. خیلی. من پنجاه سال تا او فاصله دارم، پنجاه سال مثل امروز میمانم، اما در همان سررسید معین، ناگهان پیر خواهم شد. 

تا آن روز مردی خواهم بود که بوی هیچ زنی را استشمام نکرده است. خصوصا مردی خواهم بود که پیکرش را هرگز لمس نکرده ای. 

من تا آن پیرمرد که نوه های خرد و درشتش اطرافش را بگیرند خیلی فاصله دارم. شاید پنجاه سال، شاید.


اینم نوش داروی امشب:

https://soundcloud.com/musickhaane/rastak-band-gole-pamchal

وقتی رسیدم خونه دیدم مادرم حالش خوش نیست. پهلو درد شدیدی داشت. واقعا نمیتونستم روی پاهام بند بشم، نه اینکه خوابم بیاد یا جسمی خسته باشم. نمیتونستم دیگه تو این دنیا باشم، باید میرفتم تو اتاقم و از همه دنیا جدا میشدم. 
گفتم:ننه جوراب کن که بریم دکتر، اما ایشالا چیزی نیست.
رفتیم. خسته خسته. وقتی رسیدم روی نیمکت های بیمارستان نشستم تا نفسی تازه کنم. دیدم یه خانواده یا شایدم طایفه پرجمعیت اومدن تو بیمارستان و همه گریه میکردند. یه خانمی خاک های باغچه درمانگاه رو چنگ میکرد میپاشید روی سرش و میزد به سینه اش. صداش دیگه بالا نمی آمد. از ته حلقش میگفت:چرا اینجوری کردی با خودت؟
دیدم یه پسری سراسیمه اومد در اورژانس، نعش یه دختر خانم حدودا 20 ساله روی دستهاش بود. پسر هیچ حرفی نمیزد، گریه نمیکرد حتی. مثل مومیایی شده بود، رنگش مثل گچ.
داشتن دستگاه گوارش دختر رو شستشو میدادند که مادر گفت: ننه دردم یادم رفت، پا شو بریم قربونت.

یه لحظه میخواستم هرچی دور و برم بود رو نابود کنم. این چه گه کاریه؟ چه حماقتیه؟ اگه عاشقی، برو عاشق ننه ات شو. اگه مریضی روانی و افسردگی داری برو پیش روانکاو. اگه فقیری کمتر بخور، بیشتر کار کن. این چه گه کاریه؟

از در وارد شد و میان حیاط ایستاد. از آمدنش خوشحال بودم، دنیا دنیا شادی!
خرامان خرامان راه میرفت و چشم هایش خمار نازکشیدن بود.

گفتم:
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد.

گفت:مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
و خندید و فرار کرد.


+غیرواقعی و تخیلی


این را گوش میکنید؟

https://soundcloud.com/mostafa_mov/0wxy3xsodc9e


من در طول این سه سال دبیرستان واقعا خیلی اذیت شدم. یعنی از اول میدانستم باید بروم سمت شیراز و آب رکن آباد و شیخ اجل و. ولی همه میگفتن وای تو که درست خوبه چرا بری تو شعر و شاعری؟ تو میتونی دکتر بشی، مهندس بشی. مهندس هم نه، برو دکتر بشو!

خلاصه ما رفتیم تجربی. تو این مدت که اذیت میشدم مدام برای مدیر نامه مینوشتم. به جهت بسط خاطر و دورهمی نگاهش کنید، نه یک مساله جدی. بفهمید من چقدر موجود شوخ طبعی ام!


به مدیر محترم دبیرستان فلان، عرض درود و تهیت 

هربار که در این مدرسه قدم میزنم و زیر لب آیه مبارکه تعز من تشا و تذل من تشا را میخوانم برای خودم یادآوری میکنم که عزت انسان ها همانا به دست یگانه مقتدر عالم هستی است و هیچ ممکن الوجودی قدرت ربوبیت و تسخیر در اذن او را ندارد. مبادا که بنده ای ذلت بنده ای دیگر را بخواهد که معلمی شغل انبیاست و انبیا هرگز ذلت ملت را نخواسته اند. مباد مباد!

از خداوند برای حضرتعالی عزت و شرف مداوم مسالت میکنم و امیدوارم این نامه، دلبستگی من به شما را افزون کند و مشکلات جاری را حل کند. به حرمت و احترام.


+موضوع این بود که من ریاضی اصلا نمیدونستم. این معلم ما خیلی با من لج افتاده بود و منو پای تابلو میکشید و شرف ما را میریخت خلاصه. من این نامه رو برای همین نوشتم. بعدش هم زیر این نامه رو تمام کادر مدرسه امضا کرد.

فرداش منو این معلم مهربان توی سالن دید، داد زد گفت: لات شدی! چرا تو تاریکی میرقصی؟

خلاصه که داستانی داشتیم، من تو رشته پست های متعدد نشر میدم :)


دیشب یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم تمام دندانهایی که پر کرده بودم ایراد پیدا کرده بودن. این موادها که سیاهه باهاش پر میکنن مدام میریخت. من هرچه با زبونم سعی میکردم نگهشون دارم نمیشد. هی میربخت تو دهنم و من خیلی میترسیدم نمیدونم چرا. 

با صدای ننه بیدار شدم. میگفت چرا انقدر جیغ میزدی تو خواب؟

خیر باشه.


+اون روزهای سخت هم گذشت. هرچی گذشت و گذشت من تحمل کردم. حالا دیگه مدت کمی مونده. کاش میتونستم همین امروز برم. این روزهای آخر دلتنگی داره منو میکشه. واقعا باورم نمیشه از چند سالی که صبر کردم الان فقط حدود یک ماه مونده. خدایا خودت وسیله خیرش کن. خدایا خودت صافم کن، پاکم کن، خاکم کن.

+کنکور پنجشنبه است و عین خیال ما نیست :)


این پست بعدا حذف میشه. در ضمن به خاطر پست های الکی این مدت منو ببخشید :)

اینم سریع بنویسم و برم

از بس آرامش دارم، میترسم سر جلسه کنکور از آرامش زیاد خوابم ببره!

من از بچگی بدخواب بودم. یعنی شبها اصلا خواب به چشمم نمیاد. امروز برای اینکه شب بتونم بخوابم 5 صبح از خواب بیدار شدم در حالیکه چهارو نیم تازه خوابیدم. و دارم فعالیت میکنم تا خسته بشم و شب خوابم ببره.

مثل جنازه ها شدم :)

تنها مشکلم با کنکور همین سحر بیدار شدنشه

وگرنه هیچ مشکلی ندارم. انگار نه انگار :)

+جدی جدی چرا هیچی احساس نمیکنم؟

:(


سلام.
سلام!
سلام؟
جوابمو نمیدی؟
سلام.
راستش بعد از پانزده سال،فیلم جشن تولدم به دستم رسید. تنها کسی که از فیلم فوت کرده بود،آقاجون بود.
بله؟
خدا اموات شما را هم رحمت کنه.
آغوششو باز کرد،با مهربانی گفت:《بیا بغل آقاجون،که فیلم دوتاییمون بیفته.》
اما من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم برم نزدیکش، برم بین بازوهاش، آغوششو حس کنم.
حالا بعد پانزده سال، چقدر بزرگ شدم،چقدر کور شدم،چقدر کر شدم. چقدر قوی شدم.
وضو که میگرفت،سردی آب حوض که به چشمهای داغش میرسید، سرشو میگرفت روبه آسمون و دعا میکرد:《خدایا؛ ذریه ام رو پاک کن!》
گفتم:《آقاجون ذریه یعنی چی؟》
خندید و گفت:《ذریه یعنی تو، یعنی بچه های تو،نوه های تو.》
گفتم:《آقاجون مگه ما پاک نیستیم؟ خدا باید ما رو بشوره؟》
با همون سبیلی که شرف وضو ازش میچکید،مرا بوسید و گفت:《خدا خودش میدونه،خدا خودش پاکمون کنه. به حق خودش.》

حالا که دارم روز به روز نزدیک تر میشم،از خدا میخوام دعای آقاجون برآورده بشه. خدایا ذریه آقاجون رو پاک کن. دلم میخواد برگردم به همون بچگی ها، با شادی بپرم تو آغوشش، اون بازوهای محکمش، دست های ترک خورده اش، سبیل های آویزونش، دل شکسته اش. بدونم در پناهشم، بدونم رگ و خونم حروم نشده. هنوز سبکم.
سرم رو که میگذارم رو بالشت، شهادتین رو میگم و به هیچی فکر نمیکنم. ذهنم خالی میشه. مطلقا خالی. یعنی اگر بمیرم، هیچ توفیری نمیکنه برام.
سلام.
حالت خوبه؟
داری میشنوی چی میگم؟ چرا جواب نمیدی؟
هنوز زنده ای؟


مات شدم ز عشق تو
زانکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی
شمس من و خدای من


+میخواستم پست های این مدت کنکور را حذف کنم پشیمان شدم. خودش خاطره است؛ مگرنه؟


گلستان سعدی را باز میکنم: منت خدای را عزوجل

شاهنامه

مثنوی

فیه ما فیه

منطق الطیر

اما وقتی خودم نوشته ای مینویسم هرگز جرات نمیکنم حمد و ثنای خدا را بگویم. هرگز خودم را در مقام تحمیدیه نوشتن نمی دیده ام.

از اول هم این حرف ها از سر من زیاد بود.

خدایا؛ ای خدایی که میدانی ما قراضه ایم، اما به چشم خریدار نگاهمان میکنی.

ای خدایی که دوری ات دلم را بریان کرده است! خدایی که مرا در آغوش خودت خواهی گرفت و دل بریان شده را خنک خواهی کرد.

ای خدای خوبی ها، خدای گلستان ها، بوستان ها، منطق الطیرها.


میخواهم بگویم آدمها نهایتا با هم جناس تام دارند. یعنی در ظاهر، تمام و کمال مثل هم باشند و البته لفظ انسان برای همه به کار برود، ولی در معنای باطنی متفاوت باشند. این هم عیب نیست، ولی باید پذیرفت که همه گلهای این باغ شایسته گلاب گیری نیستند.
با این تفکر، کمتر اذیت میشویم.

مرجان لب لعل تو مر جان مرا سوخت
یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت؟
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت همی بشنوم از رخنه تابوت

+این شعر را فقط برای جناس گذاشتم. وگرنه ربطی به موضوع نداشت.


آورده اند که عاشق قصد معشوق خود کرد و راه را در پی گرفت تا به وصال دلدار برسد. با هر مرارت و شقاوتی بود خود را به کوی یار رساند و دق الباب کرد. 

از معشوق ندا آمد:کیست؟

عاشق جواب داد: من هستم.

معشوق در به روی او نگشود. 

عاشق حیران و سرگردان، کو به کو، خانه به خانه، گریان و نالان شد و از طلب یار دل برنداشت. تا اینکه دوباره خود را در کوی یار دید. 

دق الباب کرد. 

معشوق دوباره پرسید:کیست؟

عاشق جواب داد:تو هستم.

این بار در به روی عاشق گشوده شد و به وصال دوست رسید.


باز هم میفرماید: 

شرط هواداری ما شیدایی و شوریدگی است

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا


اگر شرط وصال تو مرگ است، سر مینهیم، جان می نهیم، تو در درون من مخفی خواهی شد. تو تا سرانگشتان مرا از آن خود خواهی کرد. آه، ای خنکی نسیم صبحگاهان که بالت را به  نعش بی جانم خواهی مالید؛ از من به دلدارم خبر ببر، بگو که مرده ام، بگو که نفس نمیکشم، بگو که وفای به عهد کردم.

خدایا این قربانی را از من بپذیر.

مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.


https://soundcloud.com/yaghma2/mararahakon


هرچه در دلتان دارید به خدا بگویید!

اگر میخواهید فوتبال بازی کنید، با خدا فوتبال بازی کنید که اگر توپ را به سمت او شوت کردید مادرش را برایتان نیاورد.

با خدا دعوا کنید که اگر خلقتان به هم ریخت و از کوره درفتید پدرش را برایتان نیاورد. 

میدونید.

لم یلد و لم یولد

نه فرزند کسی است، نه کسی از او زاده میشود.

اصلا سر کلاس خدا تقلب کنید که اگر مچتان را گرفت با ارفاق پاس بشوید و آن درس را نیفتید.

من میگویم با خدا مچ بیندازید، که دستتان را تا زمین بیاورد، ثانیه ای تا ذلت و شکست فاصله نداشته باشید، اما از چشمان در هم دریده بنده اش خجل شود و بگذارد مچش را به زمین بمالد.


+دوستان من راهی سفر هستم. یه سفر خیلی مهم. برای من دعا کنید.

پست ویرایش شد بااجازه


پسربچه ده دوازده ساله گوشه پیراهنم را گرفته و رها نمیکند. با التماس میگوید:عمو،عمو، تو رو خدا کمک کن، گرسنه ام.

من از زیر کتاب و دفترها کمی نان و کلوچه و شکلات پیدا کردم و به پسربچه تعارف کردم. با خیره سری از دستم گرفت و زیر پا له کرد. با تحکم گفت: عمو، پول بده، خودم هرچی بخوام بخرم. پول بده. عمو، عمو.


من واقعا موجود خویشتنداری ام. وگرنه میخواستم بگویم: عمو ننته! هفت جد و آبائته!


+هیچ کاری به گرونی و نفت و دلار و طلا و فلان فلان فلانمون ندارم. اون بی تعصبی که به بچه یاد میدی این کارها رو بکنه، عزتش رو زیر سوال ببره، پس فردا چطور میخوای جواب این حرفهایی که ملت بار این بچه میکنن رو بدی؟ نامرد!

+قربون دل مهربونتون برم

صفای وجودتون

دردتون به جونم

به بچه های کار هرگز هرگز هرگز پول ندهید. هرگز. میتوانید لباس، مسواک، کتاب، دارو و کلا وسایلی که در زندگی آنها مفقود است و به دردشان میخورد، هدیه کنید.


اصلا با عقاید من جور در نمیاد که در وبلاگ از غم و غصه و ناراحتی بنویسم. خوش دارم وقتی کسی میاد اینجا رو میخونه انرژی بگیره، انگیزه پیدا کنه برای عمل ها و گام های بعدی زندگیش. حتی یک نفر.

ولی این مدت همه نوشته هایم آعشته به این درد مزمن بود که نفس کشیدن برای خودم هم دشوار بود چه برسد به این نوشته ها.

حالا خلاصه.

میخواهم بگویم توی راهم. یعنی یک ساعتی میشه نشستم توی اتوبوس و راهی شدم. 

چند ماه پیش، در همین وبلاگ اتمام حجت کردم با خودم. 

گفتم تا آخر تیر ماه به خودم فرصت میدهم، اگر کرم فرمودند، خاک پایشان را سرمه چشمانم خواهم کرد. اگر کرم نفرمودتد، نعشم روی دست های مبارکشان خواهد ماند. یک راست دفنم کنند.

خدایا،فقط چند ساعت دیگه مونده. خودت گره گشایی کن. قلبم از شدت تپش داره از سینه ام درمیاد. من بدون تو میمیرم. من نمیتونم دیگه. من دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام. میخوام تموم بشه. میخوام بهم عنایت کنی، راهمو هموار کنی.

عزیزدلم.


+دوستان من به دعا و حس خوب و انرژی مثبت ایمان دارم. برای من دعا کنید. خیلی چاکریم :)


من در تمام عمر، شیفته سادگی بوده ام. هرچند از خانه های پر زرق و برق بدم نمی آید، ولی زندگی های ساده و به قول فرنگی ها مینیمال را بیشتر می پسندم. 
حس میکنم زندگی های امروزی بیش از اینکه باعث راحتی ما بشود، تکلف ما را افزون کرده است، حوصله مان را سربرده است.
کتابی که این روزها میخوانم، زندگینامه من، خاطرات، خواب ها و تفکرات از کارل گوستاو یونگ* مرا با همین حقیقت مواجه کرد. 
در صفحه 363 نویسنده از پیچ و تاب روانکاوی میکاهد و از دلش سخن میگوید:
در آنجا[منظور خانه ای است که یونگ در بولینگن به دست خودش ساخت و برای مدتی در آن خلوت کرد]بی آنکه به جریان برق دسترسی داشته باشم روزگار گذرانده ام و آتش بخاری هیزم سوز و اجاق پخت و پز را خود روشن و دایر نگاه داشته و با فرا رسیدن تاریکی شب، چراغ های نفت سوز قدیمی را خود روشن کرده ام. در آنجا از آب لوله کشی خبری نیست و آب مورد نیاز خود را به کمک تلنبه دستی از عمق چاه بیرون کشیده ام و برای پخت غذا در آتش اجاق، خود مبادرت به شکستن کنده های هیزم کرده ام. دست زدن به یک چنین کارهای ساده و ابتدایی، قهرا آدمی را به سادگی و بی تکلفی سوق میدهد ولی هیهات که ساده بودن و ساده زیستن چقدر مشکل است!»

این خانه در سال 1923 توسط یونگ بنا شد. این توصیفی که خواندید، از آدم قرن بیستمی است که خرد کردن کنده های هیزم برایش فاصله گرفتن از دنیای مدرن و شلوغ آن روزی است. هرچند امروزه بعضی از جان دلهای این مملکت زندگی بهتری از این توصیفات ندارند، ولی تلویحا میتوانیم بگوییم ما هم به سهم خودمان متوجه عمق فاجعه میشویم.
چقدر در پول غرق شده ایم، در بیماری و مرگ و غم و جنون دست و پا میزنیم. اصلا شب به سختی پلک روی هم میگذاریم. غافل از اینکه باید روزی به یاد بیاوریم که ما نیاز داریم کلبه ای برای خودمان بسازیم و کنده های چوب را با دست خودمان خرد کنیم، یک اجاق سنگی میخواهیم که روی آن غذایمان را گرم کنیم و ساده و بی تکلف پا روی پا بیندازیم و با خودمان خلوت کنیم. 
تنهایی مهم ترین رکن زندگی هر آدمی است.

*کارل گوستاو یونگ از هم دوره ای های فروید و از پیشگامان و استادان علم روانکاوی بود.


ترس این را داشتم که در غربت، دست از پا خطا کنم یا مال و دارایی اندکی که با خودم داشتم را از کف بدهم. اما همه چیز خیلی خوب بر مدار قرار و آرامش چرخید و سفر دلپذیری را برای من رقم زد.
صبح زود، تیغ آفتاب، به همدان رسیدم و در مرکز شهر اتاقی گرفتم و چند دقیقه ای استراحت کردم. نتوانستم بیشتر در اتاق بمانم و میخواستم هرچه زودتر، شهر را ببینم و به اصطلاح سرپری زده باشم.
از مرکز شهر تا آرامگاه شیخ الرئیس را پیاده طی کردم. در همدان وجه غالب مردم بومی هستند و با هم خوش مشربی میکنند. مال و نفوس مردم در امنیت است و آرامش شهر در طول روز خدشه برنمیدارد مگراینکه اتفاق مهیبی رخ بدهد. روز به آرامی شب میشود، و شب پاورچین پاورچین به آخر میرسد و آفتاب با تنبلی طلوع میکند. که میشود فهمید همدان اصولا شهری صنعتی و زنده نیست. برعکس شهرهای صنعتی دیگر که با طلوع آفتاب انگار همه چیز زنده میشود، همدان همیشه خواب آلود و خسته است و این مطلب بسیار بر مزاج من خوش می آید!
بعد از آرامگاه بوعلی سینا، تا آرامگاه باباطاهر پیاده گز کردم و صدای دست فروش ها که میخواستند سفال و کوزه و دست ساخته های خود را بفروشند بلند بود. همدان چیزی بیش از یک آرامش خاص داشت. همه چیز سر جای خودش بود و هیچ کس برای این آرامش و سبکی اندک زحمت و تلاشی بر خودش روا نمی داشت.
شب هنگام، با تمام وقت اندکی که داشتم به محضر مبارک جنابشان رسیدم و کسب فیض کردم. محبت بسیار نمودند و حق مهمان را تمام و کمال به جا آوردند و موعد بازگشت، انعام و اکرام بسیار نمودند و این مسافر خسته و مجروح و مخذول و مفلوک و منفور را جانی تازه بخشیدند.
بماند به یادگار.
تیرماه 1398


به تازگی علاقه مند شده ام در مورد طراحی و معماری ایرانی مطالعه کنم. در ولایت ما، اصفهان، مسجد و گلدسته های زیادی وجود دارد که من شخصا تا ابد هم به آنها نگاه کنم خسته نمیشوم. چند وقت پیش که تازه میخواستم زبان یاد بگیرم، با توریستی صحبت میکردم. هرچه میگفت من نمیفهمیدم! ناچار به گنبد مسجد شیخ لطف الله اشاره کرد و بعد دستش را گذاشت روی قلبش و گفت: Beautiful

ادامه مطلب


خب میخوام در مورد خستگی بنویسم.
به نظرم خستگی اصلا دلیلی برای وجود نداره. مثلا ما میگیم حتی مگس یا فلان میکروارگانیسم هم یه علت وجودی داره و هرچند ما متوجه نقشش در هستی نشویم، ولی بالاخره تاثیر داره تو نظام جهان.
ولی من میگم خستگی اصلا چیزی نیست که وجود داشته باشه!
میدونید چرا؟ نشستم فکر کردم که علت های خستگی چی هست، مثلا وقتی حس میکنم خسته ام، دیگه نمیتونم ادامه بدم، وای مردم، دلیل این حسم چیه؟
یا از درون خودمه
یا از محیط
یعنی یا خودم بیماری روحی دارم، افسرده ام، بیماری جسمی دارم، بالاخره یه مرضی دارم
یا از محیط، سختی کار مربوطه، اتفاقات مختلف، برخورد با آدم های ناشایست و.

مورد اول یعنی مسائل درونی از روح ضعیف خودمه. یعنی با کمی مدارا، خویشتن شناسی و درک ظرفیت ها میتونم حلش کنم. 
مورد دوم که اصلا وجود نداره. چجوری میشه گفت فلان کار سخته؟ مثل این میمونه که بگیم فیل بزرگه! یعنی چی؟ خب کهکشان هم بزرگه. کامیون هم بزرگه. مثلا باید گفت فیل از مورچه بزرگتره. بازم درست نمیاد. باید توضیح داد. مثلا فیل از لحاظ قد و حجم از مورچه بزرگتره. خیلی چرند میشه.

ولی با این حال من خیلی خسته ام!
امان از این شطحیات.


یکی از اهالی محل ما به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه.

خدارا شکر دستش به دهانش میرسید، وضع مالی خوبی داشت. 

از مدتها پیش در محل ما رسم شده بود به جای شام دادن به نذر میت، هزینه ای به شورای محل اهدا شود که صرف مسائل عام المنفعه شود. به همین صورت، ما در محل مدرسه ساختیم، زورخانه ساختیم، ورزشگاه ساختیم.

ادامه مطلب


قاضی بعد از شش سال مشاجره و نزاع، حکم به خلع ید زمین داده است.

زمین توسط شهرداری منطقه غصب شده و الان ترمینال اتوبوسرانی افتتاح شده. ما برای جلوگیری از بهره برداری و اجرای حکم خلع ید، با خاک ساختمانی، زمین را مسدود کردیم.

امروز خاک ها را برداشتند، دوباره از زمین بهره برداری کردند. تمرد از قانون و حکم قاضی توسط شهردار.

رفتم ایستادم جلوی بلدوزر، گفتم:حکم قانونیت رو نشون بده تا بگذارم این خاک ها را برداری.

راننده گفت:بشین ببینم بابا حال نداریم! برو کنار باد بیاد، من خودم حکم قانونی ام. قان قون!

ادامه مطلب


پیرمردی حدودا نود ساله در اتوبوس شلوغ و پرهیاهوی پنج بعدازظهر، کنار من نشسته بود. گاهی دستش را به ابروهای بلندش میکشید و گاهی هم خرناسه میکرد. چشم هایش درخشندگی کمیابی داشت.

در یک ایستگاه پیرزنی وارد اتوبوس شد و از قضا روبروی پیرمرد ایستاد. ضعیف تر از آن بود که بتواند شلوغی اتوبوس را تاب بیاورد و با هر ترمز به یک سو پرتاب میشد. به محضی که او را دیدم قصد کردم از جایم بلند شوم اما پیرمرد با همان دستی که از عرق ابروهایش ج شده بود، دستم را با تحکم فشار داد:بشین جوون!

ادامه مطلب


بیان هم شده اینستاگرام!

شده دیجی کالا

از وبلاگ و فضای وبلاگ، آنچنان که تصور میکردم خوشه چینی نکردم.

معدود نویسنده های خوبی هستند که واقعا نویسنده اند. آنها هم در این وضعیت گل و بلبل از درد اقتصاد و بی کسی و بی پولی زار شده اند و دستشان به نوشتن نمیرود.



میدانید، بهتر است آدم در وبلاگش از خوشی هایش بنویسید. دل ملت را شاد کند. چه چیزی بهتر از این؟ 

اما من در میان مردم زندگی میکنم، ذهنم دغدغه مند میشود، میخواهم بنویسم. راه به جایی نمیبرم جز به نوشتن. بر من ببخشید.

حکایت از امروز است و اتوبوس شلوغ 9 شب. ما یک ماشین خانوادگی داریم ولی من برای راحتی اهل منزل و اعتقادات شخصی از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنم. اگر روزی هم حوصله اتوبوس نداشته باشم با دوچرخه میروم که البته مسیری طولانی است. چه کنم با این یک دندگی و لجاجت!

هیچ چیز به اندازه بعضی صحبت های مردم مرا رنجور و منفور نمیکند. هرچند درک میکنم، ولی.

امروز پیرمردی حدودا شصت هفتاد ساله وارد اتوبوس شد و از همان اول شروع کرد به بچه هایی که روی صندلی نشسته بودند بد و بیراه بگوید. بعد هم به خانم های اتوبوس بی حرمتی میکرد و نگاه های خیره خیره که چرا در قسمت مردها نشسته اید؟

بلند بلند میگفت:اگه دنیا دست من بود یک زن زنده نمیگذاشتم!

 

نمیدانم چه بگویم. درک میکنم مردم در سختی اند، کارگرند، زحمت میکشند، خسته اند.

ولی زیاد هم به فسفر مغز مبارک فشار نخواهد آمد اگر لحظه ای فکر کنی که تو هم از یک مادر زاده شده ای. نوه و فرزند داری، هر کدام برای تو عروس آورده اند. از اینها گذشته، هم از توبره میخوری هم از آخور؟

خیلی ناراحتم از بزرگترها، از اینکه ریش سفید بود.

فکر کردید مثلا خیلی قیافه چغندر و خیار چنبر پیدا میکنید وقتی بد زنها را میگویید؟ 

واقعا خجالت کشیدم، ولی صدا درآمدم که:آقای محترم، گیر دادی به این بچه دو ساله که نشسته روی صندلی؟ این چه طرز حرف زدنه با یک مادره؟ اتفاقا اون ارجح تره که بشینه. 

با طلبکاری گفت: بااااشه، ببخشید!

آن خانم با بچه کوچکش به اولین ایستگاه بعد از این مشاجره که رسیدند، پیاده شدند. 

ببینید!

قربان خستگی هاتون بشوم! دردتان به جان من! قربان زبانتان بشوم!

وقتی خسته اید، حق ندارید سر دیگران این خستگی را خالی کنید. راحت گوشه ای بنشینید، استراحت کنید، سکوت کنید، چیزی نگویید!

این بهترین کار است.


آفتاب هنوز قوت نگرفته بود که برای خریدن نان و شیر بیرون رفتم. فراموش کردم موهای ژولیده ام را شانه کنم و با پیراهنی که خوابیده بودم، از خانه بیرون زدم.

چه اتفاق مهیبی، چه ننگی! آیا ممکن است که من با این سخت گیری پیراهن خوابم را از تنم بیرون نکنم و بدون لباس رسمی پایم را از خانه بیرون بگذارم؟ شگفتا!

در راه برگشت، دخترک همسایه که حسابی خودش را ترگل ورگل کرده بود مرا دید و گفت:خداروشکر که شیر میخوره، لااقل استخونهاش محکمه!

ادامه مطلب


من از کودکی آرزو داشتم کشاورز بشوم. چه دست نیافتنی!

میخواستم وقتی قامت درختها از پرباری خم میشود، چوبی زیر آن بگذارم که درخت نشکند. 

میخواستم تمام شکوفه ها را بو بکشم، جوانه های تازه روییده را دست بکشم.

بوی گل صدپر را تا سال دیگر برای خودم ورچینم و به دیگران شماتتش را کنم!

میخواستم خدا را به دستهای خاکی ام قسم بدهم.

اصلا خوش دارم در سالها پیش زندگی کنم. وقتی آقاجون میخواست آب حوض را عوض کند، ماهی های قد و نیم قد را در یک تشت میریخت و مرا بپاچی* ماهی ها میگذاشت! و میگفت:خوب حواست باشه جوون که گربه نیاد کلک ماهی ها رو بکنه!

من میخواهم تمام زندگی ام را با دلهره اینکه مبادا گربه بیاید و تشت پر از ماهی را به چنگ بیاورد عوض کنم. بعد هم فرق از طره آب باز کنم، آلودگی ها را از روی آب کنار بزنم و وضو بگیرم. 

الله اکبر!

بعد هم ناغافل چشمم را به تشت ماهی بیندازم و آقاجون با عصبانیت فریاد بزند:یعنی داری نماز میخونی مردک!

 

 

*بپاچی لفظ محلی ما و معادل نگهبان است.


دوستان این پست را موقت مینویسم. 

نتیجه های کنکور آمد، طبق حرف مشاور، خداراشکر من دولتی قبول خواهم شد.

رشته مورد نظرم حقوق هست.

مطمئنم در بیان کسانی هستند که حقوق بخوانند و به قول معروف اوستا باشند. ولی من نمیشناسم که مراجعه کنم! اگر کسی دوست داشت و میتواند به من کمک کند. خیلی خیلی نیاز به راهنمایی اصحاب این رشته دارم و کلا کسانی در علوم انسانی صاحب اندیشه اند.

ممنونم. امیدوارم توانم برسد و یک روزی جبران کنم.

 

پی نوشت: خواهش میکنم اگر کسی را هم میشناسید منو معرفی کنید به وبشون. چونکه ممکنه وب منو نداشته باشن، همدیگر را پیدا نکنیم. خیلی خیلی ممنونم


مردم اصفهان عادت دارند هر روز صبح در خانه را آب و جارو کنند. بسیار هم نیک. هنگام بازگشت از نانوایی به یکدیگر نان داغ تعارف میکنند و بلند بلند چاق سلامتی میکنند. یک جور محبت خاصی بین آنها هست که توصیفش از من برنمی آید. 

من شهرهای زیادی دیده ام. پاریس خیلی انترسانت بود، اما اصفهان انترسانت تر است! دلیلش هم را هم خدمت جنابان عالی عرض خواهم کرد. 

الحق و الانصاف اصفهان شهر تمیزی است. مثلا شما رم را تصور بفرمایید. شلوغ و کثیف. با اینکه نامش تا آسمان هفتم رسیده است!

ادامه مطلب


من از کودکی آرزو داشتم کشاورز بشوم. چه دست نیافتنی!

میخواستم وقتی قامت درختها از پرباری خم میشود، چوبی زیر آن بگذارم که درخت نشکند. 

میخواستم تمام شکوفه ها را بو بکشم، جوانه های تازه روییده را دست بکشم.

بوی گل صدپر را تا سال دیگر برای خودم ورچینم و به دیگران شماتتش را کنم!

میخواستم خدا را به دستهای خاکی ام قسم بدهم.

ادامه مطلب


میدانید، بهتر است آدم در وبلاگش از خوشی هایش بنویسید. دل ملت را شاد کند. چه چیزی بهتر از این؟ 

اما من در میان مردم زندگی میکنم، ذهنم دغدغه مند میشود، میخواهم بنویسم. راه به جایی نمیبرم جز به نوشتن. بر من ببخشید.

حکایت از امروز است و اتوبوس شلوغ 9 شب. ما یک ماشین خانوادگی داریم ولی من برای راحتی اهل منزل و اعتقادات شخصی از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنم. اگر روزی هم حوصله اتوبوس نداشته باشم با دوچرخه میروم که البته مسیری طولانی است. چه کنم با این یک دندگی و لجاجت!

هیچ چیز به اندازه بعضی صحبت های مردم مرا رنجور و منفور نمیکند. هرچند درک میکنم، ولی.

ادامه مطلب


".De temps en temps,Il faut se reposer de ne rien faire"

 

گهگاهی، باید از هیچ کاری نکردن استراحت کرد.

ژان کوکتو، نویسنده و سینماگر فرانسوی

 

+این متن را اول کتابهای آموزش فرانسه چاپ کرده اند. ما اگه بودیم مینوشتیم:قهوه ات یخ کرد، ول کن جهان را!

ادامه مطلب


مردم اصفهان عادت دارند هر روز صبح در خانه را آب و جارو کنند. بسیار هم نیک. هنگام بازگشت از نانوایی به یکدیگر نان داغ تعارف میکنند و بلند بلند چاق سلامتی میکنند. یک جور محبت خاصی بین آنها هست که توصیفش از من برنمی آید. 

من شهرهای زیادی دیده ام. پاریس خیلی انترسانت بود، اما اصفهان انترسانت تر است! دلیلش را هم خدمت جنابان عالی عرض خواهم کرد. 

الحق و الانصاف اصفهان شهر تمیزی است. مثلا شما رم را تصور بفرمایید. شلوغ و کثیف. با اینکه نامش تا آسمان هفتم رسیده است!

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها